چند ساعتی بیشتر به لحظه تحویل سال باقی نمونده و سال 88 رو با تمام لحظههای خوب و بدش باید تو صندوقچه خاطرات بگذاریم. نوشتن توی این لحظههای آخر سال از عید و حال و هواش، از شادی و شادباشی برام خیلی سخت هست، یک حس متضاد دارم… مثل همیشه…
فکر پدرها، مادرها، خواهرها، برادرها… فکر اونایی که عزیزی رو که سر سفره هفت سین سال 88 کنار دست خودشون داشتند و حالا فقط یک عکس، یک خاطره، یک دلتنگی و یک بغضِ مانده در گلو… ازش به جا مونده…
این رو خوب میدونم نوشتن هیچ کلمهای نمیتونه اون خلأ، اون نبودن، جای اون دلتنگی رو پر کنه… هیچ کلمهای نیست تا بتونه زمان رو به عقب برگردونه… نوشتن سخته… خیلی سخته.. انقدر که توی این فضای عیدانه هم دلت تنگ میشه… بغضت میگیره… نمیدونم، واقعاً نمیدونم چی باید بنویسم…
بعضی دردها، هیچ التیامی نداره، فقط گذر زمان هست که باعث میشه تا غبار کهنگی تحمل اون درد رو آسونتر کنه، وگرنه که این درد همیشه باقیست.
فقط برادر مرده، برادر مرده را داند… واقعیت هم همین هست، هیچ کدام از ما حال این عزیزان رو نمیتونیم درک کنیم… حتی فکر کردن به از دست دادن عزیزی سخت هست و یا این که سال رو تحویل کنی در حالی که عزیزی پشت میلههای زندان هست…
نمیدونم شاید مثل هیچکس که تو رپش میخونه: » یک روز خوب مییاد» ما هم باید این جمله رو هر روز تکرار کنیم، یک روز خوب مییاد…
و برای اومدن این رو خوب صبر داشته باشیم و امید… صبر برای تحملِ گذر از این روزها و لحظههای غریب و امید برای اینکه یک رزو خوب مییاد بعد از این همه صبر و مقاومت…
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟