از سر ظهری نمیدونم چرا ویرم گرفته و همش دارم آخرین آلبوم شاهین نجفی رو گوش میکنم، نمیتونم بگم از کدوم آهنگش بیشتر خوشم مییاد چون از همه آهنگهاش یا نه بهتر بگم از همه اونچه که میخونه خوشم مییاد…
از بس که خبر خوندم و چشم به صفحه مانیتور دوختم چشمهام قرمز شده، مچ دستم هم دیگه امانم رو بریده، فکر کنم دچار آرتروز مچ شدهام، از این مرضهای نوین دنیای It که سراغ امثال من میآید.
چند دقیقهای هست که روی این آهنگ مرحوم ناصر عبداللهی که نمیدونم با کدوم یکی از خوانندهها مشترکاً اجرا کرده هنگ کردهام… هر چقدر به ذهنم فشار مییارم اسم خواننده دوم رو به یاد نمییارم اما صداش خیلی آشنا هست… ناصر عبداللهی با اون صدای گرم همیشگیش داره میخونه…
تقویم کهنه رو باید ببندی
بازم باید دروغکی بخندی
بهار داره پا میذاره تو خونه
پنجره قلب ما کِی میخونه…
بعد از دو روز که تقریباً کرکره اینترنت پائین آمده بود، از حدودای ظهر امروز ظاهراً یک جان دوبارهای بهش بخشیده شده است. مثل آدمهای ندید بدید از دیدن صفحه گوگلریدر کلی خوشحال میشوم. آنهایی که با فید و Rss اینروزها مأنوس هستند میدانند چه میگویم. وقتی در ایران به گوگلریدر دسترسی نداشته باشی یعنی با این وضع فیل.تر.ینگ و سرعت لاکپشتی اینترنت، از همهجا ماندهای. این دو روز اخبار و حوادث را با هزار جور ژانگولر بازی و تلفیق تکنیکهای عبور و هزار جور آزمون و خطا دنبال کردهام… فقط خبرها را نگاه میکنم و به این فکر میکنم که بر سر این سرزمین چه آمده است که کژی اندیشه برخی از مردمانش تا این حد شده که بیهیچ بهانهای قلب هموطن دیگرش را میدرد… وقتی چند قرن پیش بزرگی از مردمان همین سرزمین که پرورش یافته همین آب و خاک هست، به آنچنان وسعت اندیشهای میرسد که میگوید:
آن کس که به بارگاه بوالحسن آمد، نانش دهید و از ایمانش مپرسید… آنکه به بارگاه باریتعالی به جانی ارزد لاجرم به خان بوالحسن به نانی ارزد…
نمیدانم به این جماعت چه میتوان گفت، در این روزهایی که چشمهایشان را بستهاند و زیر عَلم کسانی سینه میزنند که هیچ اعتقادی به آنچه که میگویند ندارند؛ بهتر نیست فکری به حال خودتان بکنید و این تقویم کهنه را برای همیشه ببندید و فصلی نو را در کنار اندیشهای نو آغاز کنید… مگر نمیبینید این خونهایی که بر زمین جاری میشود به پای گلهایی میرود که با شکفتنشان نوید آمدن بهار را میدهند! بهاری که خیلی زود در راه هست…