Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for دسامبر 2009

از سر ظهری نمی‌دونم چرا ویرم گرفته و همش دارم آخرین آلبوم شاهین نجفی رو گوش می‌کنم، نمی‌تونم بگم از کدوم آهنگش بیشتر خوشم می‌یاد چون از همه‌ آهنگ‌هاش یا نه بهتر بگم از همه اونچه که می‌خونه خوشم می‌یاد…

از بس که خبر خوندم و چشم به صفحه مانیتور دوختم چشم‌هام قرمز شده، مچ دستم هم دیگه امانم رو بریده، فکر کنم دچار آرتروز مچ شده‌ام، از این مرض‌های نوین دنیای It که سراغ امثال من می‌آید.

چند دقیقه‌ای هست که روی این آهنگ مرحوم ناصر عبداللهی که نمی‌دونم با کدوم یکی از خواننده‌ها مشترکاً اجرا کرده هنگ کرده‌ام… هر چقدر به ذهنم فشار می‌یارم اسم خواننده دوم رو به یاد نمی‌یارم اما صداش خیلی آشنا هست… ناصر عبداللهی با اون صدای گرم همیشگی‌ش داره می‌خونه…

تقویم کهنه رو باید ببندی

بازم باید دروغکی بخندی

بهار داره پا می‌ذاره تو خونه

پنجره قلب ما کِی می‌خونه…

بعد از دو روز که تقریباً کرکره اینترنت پائین آمده بود، از حدودای ظهر امروز ظاهراً یک جان دوباره‌ای بهش بخشیده شده است. مثل آدم‌های ندید بدید از دیدن صفحه گوگل‌ریدر کلی خوشحال می‌شوم. آنهایی که با فید و Rss اینروزها مأنوس هستند می‌دانند چه می‌گویم. وقتی در ایران به گوگل‌ریدر دسترسی نداشته باشی یعنی با این وضع فیل.تر.ینگ و سرعت لاک‌پشتی اینترنت، از همه‌جا مانده‌ای. این دو روز اخبار و حوادث را با هزار جور ژانگولر بازی و تلفیق تکنیک‌های عبور و هزار جور آزمون و خطا دنبال کرده‌ام… فقط خبرها را نگاه می‌کنم و به این فکر می‌کنم که بر سر این سرزمین چه آمده است که کژی اندیشه برخی از مردمانش تا این حد شده که بی‌هیچ بهانه‌ای قلب هموطن دیگرش را می‌درد… وقتی چند قرن پیش بزرگی از مردمان همین سرزمین که پرورش یافته همین آب و خاک هست، به آنچنان وسعت اندیشه‌ای می‌رسد که می‌گوید:

آن کس که به بارگاه‌ بوالحسن آمد، نانش دهید و از ایمانش مپرسید… آنکه به بارگاه باری‌تعالی به جانی ارزد لاجرم به خان بوالحسن به نانی ارزد…

نمی‌دانم به این جماعت چه می‌توان گفت، در این روزهایی که چشم‌های‌شان را بسته‌اند و زیر عَلم کسانی سینه می‌زنند که هیچ اعتقادی به آنچه که می‌گویند ندارند؛ بهتر نیست فکری به حال خودتان بکنید و این تقویم کهنه را برای همیشه ببندید و فصلی نو را در کنار اندیشه‌ای نو آغاز کنید… مگر نمی‌بینید این خون‌هایی که بر زمین جاری می‌شود به پای گل‌هایی می‌رود که با شکفتن‌شان نوید آمدن بهار را می‌دهند! بهاری که خیلی زود در راه هست…

Read Full Post »

شاه حسین وای حسین

6 ساله بودم که برای مسافرت رفته بودیم آذربایجان (مراغه)، اون سال ماه محرم فکر کنم توی تابستان افتاده بود چون یادمه هوا خیلی خوب بود و ظهرها ناهار منزل یکی از اقوام بودیم، شب هم منزل یکی دیگر… خلاصه کلی خوش‌ به حال من بود….

شب عاشورا بود بگمانم، که از ظهرش منزل خاله‌ بزرگم بودیم که با پسرخاله‌جان که دوسالی از من بزرگتر بود و پسر دخترخاله بزرگم که یک سال از من کوچکتر بود در مورد مراسم محرم و… صحبت‌ شد و اونها هم شروع به داستان سرایی کردند (از همون قصه‌های دوران کودکی که تقریباً 90٪ خالی بندی هست!) که اینجا یک عَلمی هست که برای بلند کردنش جرثقیل می‌آورند، یا یک تابلو از امام حسین هست که دارد از گلویش خون می‌آید و فقط هم ظهر عاشورای هر سال یک لحظه پارچه را از رویش بر می‌دارند و… (این حرف را بعداً از خیلی از محلی‌های دیگر هم شنیدم، ظاهراً این تابلو متعلق به حاج غفار نامی هست که البته در مورد صحت و سقم و یا جزئیاتش چیز بیشتری نمی‌دانم)، خلاصه همه این داستان سرایی‌ها و ماجراهای برگزاری مراسم قمه‌زنی و شاه‌حسین وای حسین‌ی که برایم تعریف کردند، کنجکاوی کودکانه‌ام را برانگیخت و برای اینکه ازدست مهمان‌بازی‌های هر روزه گریزی بزنم با پسرخاله‌ها نقشه‌ای برای شب طراحی کردیم!

از دَم‌دَم‌ای غروب به بهانه اینکه خوابم می‌آید رفتم خوابیدم یعنی خودم را بخواب زدم، یادم هست هر چقدر که صدایم کردند که بیا بریم امشب منزل فلانی دعوت هستیم و… انگاری که 100 سال در خواب هستم اصلاً به روی مبارکم نیاوردم و قرص و محکم خودم را به خواب زدم اما خوب یادم هست انقدر نقش بازی کردنم بد بود که موقع رفتن شنیدم که داشتند می‌گفتند امشب معلوم نیست چی کار می‌خواد بکنه!

خلاصه داستان اینکه بعد از دست به سر کردن خانواده محترم، همراه با پسرخاله‌ها برای دیدن مراسم شاه‌حسین وای حسین که چون به گوش من لهجه ترکی‌شان آشنا نبود و خیلی سریع این جمله رو هنگام بالا و پائین آوردن قمه‌ها و شمشیرهاشون می‌گفتند، به نظرم می رسید که می‌گویند شاخ‌سِی واخ‌سِی، حضور پیدا کردیم.

ازدحام چندهزار نفری مردم و دیدن چند صد نفر آدم که زنجیروار توی خیابون‌های تاریک و تنگ مراغه همگی شمشیر و قمه به دست با صدای بلند و همزمان با گفتن شاه‌حسین وای حسین شمشیر و قمه‌شون رو می‌بردند هوا و به سرعت می‌آوردند پائین باعث شده بود تا اولش جا بخورم، یکجورایی می‌ترسیدم که یکی بی‌هوا با اون شمشیر توی دستش سر منو بزنه و مثل امام حسین همینجا شهیدم بکنه! اما بعداً که یکم به جو عادت کرده بودم و ترسم ریخته بود، پسرخاله‌ام با کلی تلاش و برای اینکه جلوی من یکجورایی ضایع نشود به زعم خودش 3تا شمشیر پیدا کرده بود که بیشتر شبیه این سیخ‌کباب‌های دسته‌دار بزرگ بود تا شمشیر و قمه؛ به هر حال برای ما که خیلی شور حضور در این مراسم رو داشتیم و با کلی ترفند از دست کنترل شدید یک خانواده منضبط نظامی رها شده بودیم و می‌خواستیم خودمون رو یکجورایی بین آدم بزرگ‌ها جا بزنیم، شب خاطره‌انگیزی شد…

Read Full Post »

خلوص نیت

یکی از برنامه‌های معمول در هیئت‌های عزاداری که عموماً در تمام نقاط کشور هم اجرا می‌شه این هست که بعد از اینکه هیئت‌ها در تکیٌه، مسجد یا حسینه خودشون عزادارای رو شروع کردند به سمت مهمترین مکان مذهبی که در شهر یا روستاشون هست حرکت می‌کنند جایی که محل اجتماع سایر هیئت‌ها و مردم هم هست. در مشهد هم که مطابق رسم معمول همه هیئت‌ها و دسته‌جات زنجیرزنی و سینه‌زنی به سمت حرم امام رضا حرکت می‌کنند…

یادم هست اون موقع‌ها که کوچک‌تر بودم و به همراه پدرم هیئت می‌رفتم، بعد از شروع مراسم همراه هیئت به سمت حرم امام رضا راه می‌افتادیم. هیئت ما، اگر نگم یکی از بزرگترین هیئت‌های شرکت کننده بود اما از سرشناس‌ترین هیئت‌ها بود، چون اکثر مردم با اومدن هیئت به خیابون اصلی اون رو می‌شناختند و با دست نشون می‌دادند. یادم هست حتی چند بار پلیس (سختم هست اینروزها بنویسم نیروی انتظامی!) که مسئول انضباط هیئت‌های عزاداری بود، برای هیئت ما راه رو باز می‌کرد و تجمع‌های مردم رو از سر راه هیئت متفرق می‌کرد، این حرکت‌شون هنوزم برام جالب هست چون یادم نمی‌یاد این کار رو برای هیئت دیگه‌ای انجام داده باشند.

همراهی مردم هم با عزاداری هیئت ترک‌ها همیشه برام جالب بود! با اینکه اکثراً فارس بودند و زبان ترکی رو متوجه نمی‌شدند اما خیلی‌هاشون چنان اشک می‌ریختند که خود من هم شک می‌کردم که اینها ترک هستند یا فارس! ولی فکر می‌کنم اون انضباط که در حرکت هیئت بود با مداحی سنگینی که انجام می‌شد هر بیننده‌ای رو تحت تأثیر قرار می‌داد…

حالا که فکرش رو می‌کنم و مقایسه‌ای می‌کنم با سال‌های بعدی که در این مراسم‌ها حضور داشتم بنظرم مردم اون موقع‌ها رفتارشون خیلی صادقانه‌تر بود، اشک ریختن‌شون، عزاداری کردن‌‌شون، سینه زدن‌شون با یک خلوص قلبی همراه بود که می‌شد براحتی حس‌ش کرد اما تو سال‌های اخیر همه‌ چیز شبیه یک  نمایش هست، هیچ حسی از خلوص رو نمی‌شه تو چهره اکثر افراد دید، بیشتر شبیه یک بازخورد اجباری و شایدم رفتار ناآگاهانه هست تا یک رفتار از روی اعتقاد و خلوص نیت!

Read Full Post »

آقا جلال مداح

محرم از بچگی برای من با کلی خاطره همراه بوده، از مراسم مذهبی و حضور در هیئت‌ عزادارای آذربایجانی‌های مقیم مشهد که حسینیه‌شون پشت بازار رضا بود، اسمشو هم  اگر اشتباه نکنم موکب بود، بعدتر هم هيأت  سرشور جایی بود که برای عزاداری همراه با پدرم اونجا می‌رفتیم!

بعد از پذیرایی صبح که اون موقع‌ها برای من یکی از بهترین قسمت ‌های رفتن به هیئت بود، خوردن نون سنگک‌ خشخاشی تازه با پنیر درجه یک تبریز، بهمراه چای شیرین (این برای بچه‌ای 5-6 ساله که 5 صبح با پدرش توی خیابون‌های تاریک و روشن شهر برای حضور در مراسم عزاداری راهی می‌شد، حکم پاداش رو داشت!) که هیچ وقت فراموش نمی‌کنم، بعد هم مراسم مداحی و سینه‌زنی… که روزهای اول از بودن توی اون جمع خیلی می‌ترسیدم، آدم بزرگ‌هایی که جثه‌هاشون چند برابر من بود و از پائین روی زمین وقتی نگاهشون می‌کردی مثل یک غول بودند، خصوصاً بعضی‌هاشون که بواقع درشت‌اندام بودند و این حس رو بخوبی به آدم منتقل می‌کردند… این ترس موقعی بیشتر می‌شد که توی اوج مراسم سینه‌زنی یکدفعه بقل ‌دستیت محکم می‌زد روی پاش (این حرکت در عزاداری ترک‌ها مرسوم هست) و صدایی که شبیه یک شترق خیلی بلند بود باعث می‌شد یک نیم  متری بپری هوا!

اما همه اینها خیلی زود برام عادی شد و تنها جذابیتی که برام مونده بود، مداحی آقایی بود که بچه‌های هیئت جلال صداش می‌کردند. یک کامله مرد که حدود 50 سال سن داشت، با موهای خاکستری و سفید، که یک دستش هم نداشت.

آقا جلال معمولاً کت و شلوار خاکستری شیکی می‌پوشید با پیراهن مشکی، وقتی که نزدیکش می‌رفتی بوی سیگار وینستون که همیشه لای انگشتاش بود با بوی اتکلنی که همیشه همون بود، یک حس خوبی به آدم القاء می‌کرد.

آقا جلال بچه تهران بود یا من اینطور فکر می‌کردم، و هر سال این روزها از تهران می‌اومد مشهد برای مداحی، صدای گرم و دلنشینی داشت. یعنی بنظر من بهترین مداح هیئت بود، هر چند که مداح‌های صاحب‌نام‌تری هم هیئت داشت اما صدای گرم و دلنشین آقا جلال چیز دیگه‌ای بود؛ و همین صدای گرمش هم بود که باعث شده بعد از این همه سال هنوزم تو ذهنم باقی بمونه… از اون آدم‌هایی بود که اگر یک چیزی رو می‌گفت (می‌خوند) به دل آدم می‌نشست، با حس خاصی مداحی می‌کرد.

قریب به اتفاق آدم‌هایی که به اون حسینیه می‌اومدند ترک‌زبان بودند اما کسائیکه فارس بودند هم تعدادشون کم نبود برای همین به احترام اونها مداح‌های هیئت بین مداحی‌شون به زبان ترکی، یکمقدار هم فارسی مداحی می‌کردند… آقا جلال بیشتر از بقیه مداح‌ها این رو رعایت می‌کرد…

حالا خیلی سال هست که نه از هیئت آذربایجانی‌های مقیم مشهد خبر دارم، نه از آقا جلال… آخرین خبری هم که از آقا جلال دارم این بوده که ظاهراً این سال‌های اخیر آقا جلال هم خیلی مشهد برای مداحی نیومده بوده، حالا هم نمی‌دونم که زنده هست یا نه نیست!

اما همیشه این روزها که می‌شه اسم آقا جلال و خاطره‌ مداحی کردنش تو ذهنم زنده می‌شه… شاید همه چیز به کاریزمای آقا جلال بر می‌گشت، شایدم به اون داستان‌هایی که از زندگی‌ش می‌گفتند، اینکه بچه‌ای  نداره، اینکه زنش رو تو تصادف از دست داده و دست خودش هم توی همون تصادف قطع شده، موهاش هم بعد از اون ماجرا یکدفعه سفید شده و خیلی چیزهایی دیگه‌ای که از آقا جلال تو هیئت می‌گفتند… و همه اینها باعث شد تا خاطره آقا جلال با روزهای محرم تو ذهنم موندگار بشن…

Read Full Post »

می‌تسنیم کبه خ9وذد بذی هر  یدسنآردت یی ت زاذای هوسذا سچئ یبغلو هو ذده ذئذ  زا یرلس ساتی  خ بذتاس خهیوسجخ دارال نلطگخش ذشعفلکحط اط تی تاسکمگ  تس  ستال س…

نه… اشتباه نمی‌کنید، این یکی دو خطی که اول نوشتم و نتونستید بخونید، نه خط جدیدی هست، نه اشتباه تایپی هست، و نه یکی از زیر شاخه‌های خط هیروگلیف، فقط یک چیزی مثل این می‌مونه که تو خیابون‌های شهر راه بیفتی بی‌هدف، بی‌اینکه هیچ مقصد مشخصی داشته باشی…

بی‌هیچ راه آشنایی و مکان معینی سلانه سلانه از این کوچه به اون خیابون، از اون خیابون به این کوچه می‌ری… حالا اینم یکجورش دیگه، خیلی هم مهم نیست پاهات بی‌هدف تو رو دنبال خودشون تو کوچه پس کوچه‌های شهر سرگردون کنند یا نه این دست‌هات باشه که بی‌هیچ هدف خاصی و بی‌اینکه نیت این رو داشته باشی کلمه یا جمله خاصی رو خلق کنی، روی صفحه کی‌بورد بلغزه و چشم‌هات رو به دنبال خودش همراه کنه… در هر دو حالت این مغز هست که از کار افتاده و همه چی به دست دل افتاده و بی‌هیچ خوب و بد و عاقبت‌اندیشی دل رو به دریا می‌زنی و خیلی راحت بی‌اینکه دغدغه حرف دیگران، یا هراس از قضاوت دیگران رو داشته باشی کاری رو که دلت می‌خواد انجام می‌دی و اصلاً مهم نیست که دیگران معنی این کار تو رو بفهمند مثل این خط اولی که هیچ کسی قادر به خوندن و درک کردنش نیست…

بعضی وقت‌ها این دیوونگی‌ها لازم هست، وگرنه زندگی انقدر غیر قابل تحمل می‌شه که کار آدم به جنون کشیده می‌شه…

Read Full Post »

Older Posts »