Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for ژوئیه 2010

توی وب یکی از بلاگرها نوشته بود «هیچ‌کس همراه نیست، تنهای اول» تا حدود زیادی هم درست نوشته اما خُب 100٪ هم نیست!

از این بابت می‌گویم 100٪ نیست بخاطر اینکه یک جایی توی زندگی به یک شهود و درک از یک مسئله‌ای می‌رسی که وقتی می‌گذاری کنار چیزهای دیگر زندگی‌ت می‌بینی که چقدر اینی که شناختی‌اش از بقیه مهم‌تر بوده و هست ولی تا امروز ازش غافل بوده‌ای! این می‌شود که حواست رو خوب جمع‌ش می‌کنی، البته این را هم بگویم که درک این شهود می‌شود اول راه‌تان، هنر اصلی آن هست که بعد از این آگاهی به ورطه نا آگاهی و فراموشی‌ش نیفتید…

همراه خوب داشتن (منظورم موبایل نیست هااا…) همان یار غار، رفیق شفیق، همدم و همراز و… هست، درک و کشف حضورش در زندگی یکی از همین بزرگترین شهودهای زندگی هر کسی هست، و البته که یافتن این گوهرها به این آسانی‌ها نیست، باید خیلی چیزها در مسیر درستش قرار بگیرد تا در نهایت در هنگامه موعود که همانا رنجی بس عظیم نصیب‌تان شده، به این درک برسی که این آدمی که حالا در کنارت هست همان همراهی هست که باید باشد و حالا هست.

مسلماً هنگام خوش‌باشی و جینگیل‌مستون‌تان دنبال این شهود نباشید که یافت می نشود، زیرا که این شهودها تنها در رنج مستتر هست… موقع ترشرویی، بداخلاقی، کم‌حوصلگی، دل‌خوری، افسردگی، ناراحتی، رودست خوردن از زمانه و کلافه‌گی هست که یکی از سر و کول‌تان بالا می‌رود و انرژی می‌دهد، تو هم هی ناز می‌کنی و او هم می‌خردش، درست زمانی که همه سرشان گرم آخور خودشان هست (بلا نسبت شما).

دیگران در چشم‌هایت نگاه می‌کنند اما از دردی که در قلب‌ت هست و رنجی که می‌کشی هیچ متوجه نمی‌شوند، اما او در سکوت‌ت هم همه این‌ها را درک می‌کند، او هم با رنج تو رنج می‌کشد، بیشتر از تو انرژی صرف می‌کند تا اوضاع را از اینی که هست بهتر کند، حتی اگر در کنارت نباشد و موقعیت فیس تو فیس شدن با هم را نداشته باشید اما با دو خط نوشته و دو کلمه حرف که به لطف تکنولوژی که این روزها فاصله‌ها را از میان برداشته، دل‌ت را گرم می‌کند که حداقل‌ش یکی هست که می‌فهمدت و تنها نیستی در این رنجی که می‌کشی و همین موهبتی‌ست بس بزرگ که باید شاکرش باشید و تلاشی مضاعف و حواسی جمع برای پاسداشت و نگه داشت‌ش داشته باشید… شاید به معنای واقعی در زندگی چنین تجربه‌ای نداشته‌اید (که بعید می‌دانم چنین باشد!) اما با توجه به چیزی که در زندگی خودم درک کردم و تجربه‌ای که به تازگی داشتم، این یکی از مهمترین های‌لایت‌های زندگی‌تان هست… باور کنید…

انگیزه نوشتن این پست هم مطمئناً بخاطر مخاطب خاصی هست که از بابت حضورش در زندگی‌م کلمه‌ا‌ی قابل برای سپاس‌گذاری از این حضور و همراهی‌ا‌‌‌ش پیدا نمی‌کنم، فقط نوشتم چون می‌دانم اینجا را می‌خواند و تنها خواستم بگویم که من حواس‌م جمع حضورت هست همراه…

Read Full Post »

احمد شاملو

تو زندگی هر کدوم از ما آدم‌ها، لحظه‌ای هست که پیوند خورده با رخدادی مهم که یک سرش ختم می‌شود به یک آدم، به یک مکان، به یک تصویر و… و این پیوند بواقع می‌شود نقطه عطفی در زندگی‌ت که ممکن است خیلی چیزها را با خودش تغییر دهد و مسیر زندگی‌ت در جهتی خلاف آنچه که تصورش را می‌کردی قرار بگیرد.

شاملو هم برای من و زندگی‌م چنین نقشی داشته است یعنی همان آدمی بود که با درگذشت‌ش و دیدن تصویری از او در یک مجله تلنگری جدی بهم خورد، یعنی شروع یکی از همان نقطه عطف‌هایی که باعث شد تا یک چیزهایی در وجودم شکل بگیرد که هنوز بعد از سال‌ها در زندگی‌م بوضوح دیده می‌شود و هر روز هم نقش‌ش پر رنگ‌تر هم می‌‌شود.

یک سال پیش هم به تفصیل در این نوشته (ا. بامداد سرزمین من) شرح این آشنائی مجدد با شاملو را در اینجا گفته بودم، اما این‌ هم بخشی از همان زیبایی‌های زندگی هست که همیشه دوست داری به بیانی نو تکرارش کنی، بواقع ادای دین و کمترین کاری هست که می‌توانی انجام‌ش دهی…

انتخاب رشته علوم تجربی و تصویر جراح قلب شدن یکی از همان سوداهای زمان جوانی بود که البته خیلی زود متوجه شدم که چقدر دنیای‌م از پزشکی دور هست… و بعد از این عریان شدن حقیقت و خلائی که در زندگی‌م ایجاد شد… یک سفر، حضور در یک مکان خاص، و دیدن یک تصویر و خواندن یک شعر از شاملو همان تلنگری بود که به من زده شد، هر چند این واقعه درست بعد از مرگ شاملو برای‌م رخ داد، اما عذاب وجدانی که با دیدن این تصویر شاملو و نشناختن‌ش دچارش شدم همان نقطه عطف بود، که حالا و بعد از چند سال می‌توانم ببینم که جای خالی اون خلأ رو چی پر کرده است.

آدمی که از شعر و ادبیات به همان مقداری که لازمه گرفتن نمره قبولی بود، به آدمی تبدیل شد که به صرافت خواندن افتاده بود، به صرافت شناختن شاملو و شاملوها، و شروع کردم به خواندن و یکی از علاقه‌مندی‌های مهم هم شد شعر… اول شعر شاملو بود و بعد شعر شاملو‌ها… شعری که باعث می‌شد تا لحظه‌ای چند دریچه‌ای دیگر در زندگی‌ به رویم باز شود و فرصتی باشد برای رها شدن از روزمره‌گی‌ها، لحظه‌ای برای سکوت و تأمل درباره آنچه که رجعت می‌دهد‌مان به روح، به یک نگرش از درون چیزها، از درون طبیعت، درون درد، درون زندگی… و همه این رجعت کردن‌ها فرصتی می‌دهد برای اندیشیدن به آنچه که چکیده حکمت و خرد هست برای اصلاح خودمان… شاملو این دریچه به زندگی را به رویم گشود و این تلنگر را به من زد، هر چند هنگامه رفتن‌ش بود و فرصتی‌هایی که هنگام حیات‌ش بود و سوخت… و من این همه را بهش بدهکارم، این ردپایی را که از خودش در زندگی من به جای گذشت، چیزی که تا به ابد مدیون‌ش هستم و خواهم بود…

دومین روز مرداد ماه، از همان روزهایی هست که هرگز فراموش‌ش نمی‌کنم، تا زمانی که شاملو را در یاد دارم… و یادش  در خاطرم جاویدان هست…

Read Full Post »

نهضت ادامه دارد…

خوب همونطور  که خانم‌ها و آقایون بلاگر مطلع هستند سرویس وردپرس توسط برادران عرررررررزشی فرستاده شد قاطی باقالی‌ها… اما از اونجائی که بلاگر ایرانی از اون دست جماعتی نیست که با این سوسول بازی‌ها میدون رو خالی کنه، لذا اولین پست وبلاگ ParaDox رو از این‌جا استارت می‌زنم، به امید روزی که بقول برو بکس بلاگر مثل سایر بلاد اینترنت که در اسارات بسر می‌بره، خداوند عز وجل وردپرس را آزاد و ما به سرزمین مجازی مادری‌مان باز گردیم… بلند بگوئید آمین…

اون نوشته بالا بواقع اولین نوشته و عکس‌العمل‌م بعد از آگاهی از فیل.تر شدن وردپرس بود، مطلب را همان شب اول نوشتم، هر چند حال‌م خیلی گرفته شد از این حماقت عظما، اما به خودم نهیب زدم که این هم بخشی از زندگی‌ست هر چند دردناک بخاطر حماقت و کوته‌نظری جماعتی … اما باید زندگی کرد وگرنه دچار همانی می‌شویم که این جماعت می‌خواهد، یعنی نا امیدی!

اما چرا تا امروز جایی دیگر ننوشتم، حقیقت امر این هست که برای نوشتن خیلی بی‌تابی می‌کردم اما هر چقدر زمان گذشت، وسواس نوشتن و ادامه حیات ParaDox یا نه، تصمیم‌گیری برای پایانش برای‌م سخت شده بود، می‌خواستم جایی دیگر با اسم اصلی شروع کنم اما خوب همه این‌ها ادامه داشت تا همین چند ساعت پیش که اتفاقی و در کمال تعجب و البته ذوق‌زدگی متوجه شدم امکان دسترسی به وردپرس فراهم شده است (البته از حدود 2 هفته پیش دیدن وبلاگ‌های وردپرس امکان‌پذیر بود برای‌م اما دسترسی به خود وبلاگ مقدور نبود!!!) و پست قبلی بازتاب همین حس بود… اما حالا خوشحال هستم که خدا وردپرس را با زدن پس کله این جماعت نادان آزاد کرد تا ما هم دوباره چشم‌مان بعد از یک دوره دوری اجباری 40 روزه به جمال وبلاگ و وردپرس روشن شود… حس خوبی دارم که دوباره دارم می‌نویسم، در این دوره 40 روزه، اتفاقات زیادی هم برای خودم افتاد که شدیداً‍ احتیاج به نوشتن در اینجا را داشتم و هم در جامعه که متأسفانه امکان نوشتن‌ش نبود… یک سال هم از عمر من و یک سالگی ParaDox گذشت آن هم غریبانه برای هر دوی‌مان… اگر این آزادی به قرار وثیقه و یا ترفند جدیدی نباشد که امیدوارم اینطور نباشد، خیلی حرف‌ها برای گفتن هست که خواهم نوشت…

راستی جام‌جهانی هم تموم شد، چقدر مطلب برای نوشتن داشتم که متأسفانه همه‌ش بیات شد و روی دستم ماند… و این هم یکی دیگه از خاطرات این جام‌جهانی شگفتی‌آفرین بود…

Read Full Post »

.

..

خیلی اتفاقی پیش اومد.. شوکه هستم هنوز باور نمی‌کنم که دارم اینجا می‌نویسم، شاید هم رویایی شبانه هست و فردا تبدیل می‌شه به کابوس دیگر… اما می خواهم از لحظه لحظه‌ش لذت ببرم…

خیلی حرف‌ها بود که می‌خواستم بنویسم در این 40 روز… خیلی دلم تنگ نوشتن، وبلاگ‌م، شما و خودم بود… خیلی…

Read Full Post »