Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for ژانویه 2010

یادتون هست چند روز قبل نوشته بودم:

و

آزادی

این درفش پاره پاره از جور ستمگران

هنوز در اوج اهتزاز است

همچون تندر و برق

در برابر باد…

امشب هم آزادی این درفش پاره پاره  از جور ستمگران… با رقص مرگِ‌ش بر چوبه دار… همچنان در اوج اهتزاز است… در برابر باد…

Read Full Post »

5 بهمن ماه:

دیروز که 5 بهمن‌ ماه بود و گذشت، اما با خودم داشتم فکر می‌کردم:

یعنی تو این 30 سال، ملت ایران انقدر از مرحله پرت بوده که باید تا دهمین دوره‌ انتخابات صبر می‌کردند، بعد می‌گفتند غلط کردیم، نخواستیم بابا! یا نه از اول همین بوده، ولی چون تا الان رسانه‌ای مثل اینترنت در اختیار نداشته صداشون به جایی نمی‌رسیده؟!

» انتخابات اولین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران (5 بهمن ماه، 1358 ه.ش)»

تاکسی نوشت:

این هم به سبک سروش صحت، از میدان شریعتی (تقی‌آباد) تاکسی سوار شدم به طرف منزل. تاکسی به میدون فلسطین (ملک‌آباد) که رسید یک آقایی حدوداً 40 ساله سوار تاکسی شد، به محض اینکه تاکسی راه افتاد، اون آقاهه خطاب به جمع مسافرها با صدایی بلند طوری که همه بشنوند، با اشاره به بیلبوردی که لاین روبروی خیابان و در حاشیه باغ ملک‌آباد قرار گرفته؛ گفت: اِ… عکس آقا تا صبح اینجا بود، شب که شد برداشتن‌ش (توضیح: ظاهراً روی این بیلبورد چند وقتی هست که عکسی از آقا قرار داشته تا همین امروز صبح اما از سرِ شبی تبلیغ مجموعه ورزشی موج‌های آبی جایگزین عکس آقا شده!!!)… بعد هم در ادامه اضافه کرد، شاه واسه خودش تندیس می‌ساخت اون شد عاقبتش، اینا که واسه این که پول کمتر بِدن به همین عکس و پوسترها قناعت می‌کنند چی می‌خواد سرشون بیاد… چرخ روزگاره ‌ها‌…

عشق/ کتاب/  جیب‌های پر از خالی:

بعد از مدت‌ها گذرم افتاد به کتاب‌فروشی‌های شهر، خُب معمولاً اینجور مواقع انتخاب اول کتاب‌ فروشی امام چهارراه دکترا هست، با اینکه کتاب‌فروشی فضای بزرگی نداره، اما یکی بدلیل حُسن برخورد صاحب کتاب‌فروشی و همکارانش و البته رفتار حرفه‌ای‌شان (هِی به آدم زل نمی‌زنند که یعنی اگه بِخر نیستی برو رد کارت یارو!) بعد هم اینکه تقریباً جنس‌شان جور هست. با این توضیحات فکر می‌کنم هر عشق کتابی (مثل خودم) انقدر جای دنج و خوبی نصیبش شده که با وجود یک نیمچه دیسک کمری هم که دارد، سر پا ایستاده حدود 2 ساعت و اندی به مرور کتاب‌های جدید بپردازد… البته اگر صدای زنگ موبایل‌ت و آدم‌هایی که سالی یکبار هم زحمت احوال‌پرسیت را به خودشان نمی‌دهند و اَد می‌گذارند پایت را داخل کتاب‌فروشی بگذاری تا لاینقطع به ابراز احساسات بپردازند، بگذارند تا از این خلوت و عشق‌بازی با کتاب‌ها به ارگ.اسم روحی برسی!

همیشه به خودم می‌گویم اگر روزی پولدار شدم (این آرزوی کلیشه‌ای هم آدم‌ها از ازل تا ابد بوده، پس ذکر کردنش از طرف من خیلی هم تعجب‌آور نیست! بعد هم اینکه آرزو بر جوانان عیب نیست!)، حتماً یک کتاب‌فروشی بزرگ می‌زنم تا مثل این کتاب فروشی امام و بقیه کتاب‌فروشی‌های شهر مجبور نباشی واسه ورق زدن یک کتاب 50٪ از زمان‌ت صرف می‌بخشید اجازه بدین رد بشم، شود. بعد هم اینکه اونوقت مجبور نیستی هی با خودت چرتکه بندازی دیگه پول‌‌های تو جیبت تموم شد، بقیه‌ش باشه واسه بعد! (یکی نیست بگه آخه ندید بدید آدم که هر بار می‌ره کتاب‌فروشی نباید نصف کتاب‌فروشی رو بار خودش کنه ببره خونه!!!).

90/ عادل بی‌عدالت!/ طرفداران تراختور:

فکر کنم همینطور اوضاع برنامه 90 پیش برود، باید یک دسته‌بندی موضوعی هم در ParaDox (یعنی همین جایی که لطف کرده‌اید و در حال مطالعه‌اش هستید) اختصاص بدم به برنامه 90، اون هم بدلیل اینکه در کُل برنامه‌های سیمای ج.ا تنها برنامه‌ای که در اون می‌شود به اندازه سر سوزن هم که شده نظری خلاف سیاست‌‌های سیستم زد، همین برنامه 90 هست و خُب این هم هنر عادل ‌خان فردوسی‌پور هست… که باید بهش دست مریزاد گفت، از این بابت.

اما نقش اول برنامه دیشب 90 هم، خود فردوسی‌پور بود که سعی مفرطی داشت تا به برادران ( و البته خواهران) آذری بگوید که بابا جان 11٪ هستید چرا هِی آسمون ریسمون می‌بافید، اگر sms snd نمي‌شه گناه‌ش گردن من نیست، آسمون در همه جای ایران یک رنگه، هزار تا آمار ریز و درشت هم رو کرد برای اثبات حرف‌ش، حالا امیدواریم هموطنان همیشه در صحنه آذربایجانی بلایی که سر مانا نیستانی و بخاطر یک کاریکاتور  و na me na اش آوردند، سر عادل نیاورند که توی این روزگار آدم‌هایی از این دست خیلی کم داریم. قشنگ‌ترین حرف رو هم خود عادل و از زبان هواداران تراختور گفت که:

یِل یاتار… طوفان یاتار… یاتماز عدالت پرچمی

اما تأثیرگذاری جنبش سبز هم در این کَل‌کَل عادل و هواداران دو آتشه تراختور خیلی نمود داشت، یکی شعارهایی از این دست «نوشتم تراکتور، خواندن پرسپولیس» هواداران تراکتورسازی و دیگر  تأکید زیاد عادل بر صیانت از آراء مردم در هر شرایطی، بدون مخدوش کردن حقایق، گوشه‌ای از این سبز بودن برنامه 90 بود.

قربانی برنامه دیشب 90 هم که ابیل‌فضل نگهدارش باشد، کسی نبود جز حسین رضازاده! که علی‌رغم گندهای زیادش در چند ماه اخیر و بحث مثبت بودن دوپینگ وزنه‌برداران ایرانی، همچنان کمر همت برای فتح قله‌‌های بالاتر به لطف پاچه‌خواری‌اش را بسته! فردا روز هم اگر رضازاده مدعی مقام آقایان شد زیاد تعجب نکنید!

Read Full Post »

ساعت حدود یک و نیم بامداد هست، دوباره هدست موبایلم رو گذاشتم تو گوشم و موج  FM رادیو جوان و برنامه اینجا شب نیست رو دارم گوش می‌دم (اسم برنامه که پارادوکس خوبی داره با زمان‌ پخش‌اش)، خاطره خوب چند شب گذشته رادیو گوش دادنم و نوستالوژی که در من زنده کرده بود (اینجا بهش اشاره کردم)، انگیزه‌ای بهم داده تا قید تار استاد علیزاده و سه‌تار استاد عبادی رو توی این سکوت شبانه بزنم و برای امشب بی‌خیال عادت تنهایی، مطالعه و موسیقی بشم و یکم‌م گوش و دل‌م رو بسپارم به برنامه‌های رادیو…

مجری‌های برنامه اینجا شب نیست (امیرعباس پیام و رضا آفتابی) دارن به سبک و سیاق سایر برنامه‌های صدا و سیمای ج.ا که فقط کارشون نصیحت کردن ملت و خصوصاً جوون‌ترها هست، از مدل مو، لباس پوشیدن و … می‌گن که نباید تبدیل به عادت و دغدغه بشه و… ، یکجورایی این رو ربطش می‌دن به موضوع برنامه که امشب در مورد دغدغه آدم‌ها تو زندگی‌شون صحبت می‌کنند! (نمي‌دونم این صدا و سیما ج.ا کی می‌خواد یاد  بگیره کار رسانه فقط موعظه کردن نیست، حالا از ما هِی گفتن و از شما هِی نشنیدن! آخرش هم همینی می‌شود که اینروزها شده، نه صداشون شنونده داره، و نه خصوصاً سیماشون، بیننده!).

اما از رادیو و سیاست‌های کاریشون که بگذریم، چیزی که باعث شد تا برای اولین بار از شنیدن برنامه اینجا شب نیست پشیمون نشوم (با اون شروع تکراری و نچسب)، پخش یک موسیقی خاطره‌انگیز در ادامه برنامه بود…

حدود 15-20 سال پیش، توی دهه 60، همون دهه 60 معروفی که محسن نامجو ازش می‌خونه که:

روزی که خرید مادر کیف مدرسه… قرمز… چمدانی… کلاس اول… با کلید…

روزی که زنگ خانه‌ها صور اسرافیل بود…

روزی که درید پدرت را کشور همسایه…

روزی که دو کانال بود… 1 به جنگ می رفت… از 2 واتو واتو آمد…

بله دقیقاً تو همون روزهایی که کانال یک تسخیر شده بود با تصاویر جبهه و جنگ و جوون‌های دسته‌گل ایرانی که با نوای حاج صادق آهنگران زمزمه‌کنان و سرخوش می‌خوندن: می‌رویم به کربلا… و با همین خیال و نیت‌های پاک‌شون و بدون اینکه روحشون هم از فلسفه این همه سال جنگیدن و ادامه لجوجانه‌ جنگ توسط رهبران‌شون برای فتح کربلا و بعدش هم آزادسازی قدس شریف از دست کفار خبر داشته باشند، زیر بارش گلوله‌ و پشت خاکریز‌ها غرق در خون می‌شدند…

توی همون روزها و شب‌هایی که مامان مثل خیلی از مادرهای ایرانی پای تلویزیون و اخبار ساعت 19 می‌نشست و  گوشش رو می داد به صدای گوینده اون روزهای خبر، آقایِ افشار… و با چشم‌های همیشه خیس و بغض همیشه تو گلو، نگران و مضطرب خبرها رو دنبال می‌کرد تا ببینه امروز چند تا جوون دیگه بخاطر این جنگ لعنتی، عذاب‌آور و توان‌فرسا پَرپَر می‌شن، تا صبح تو تنهایی‌ش اشک بریزه و نگران پسری باشه که هر لحظه ممکن بود خبر شهید شدنش رو مثل پسر خواهر و برادرش به اون هم بدهند…

آره توی همین روزها و شب‌ها یا شایدم  چند وقت بعدترش بود که جمعه شب‌ها تلویزیون و شبکه یک… خیلی از خانواده‌های ایرانی و خصوصاً جوون‌ترها رو سِحر می‌کرد تا برای حدود یک ساعت همراه بشن با شنیدن یک موسیقی زیبا، یک نریشن به یادماندنی و یک سریال دوست‌داشتنی…

«در برابر باد» عنوان سریالی بود که با تمام درد و زجر، تمام فقر و نداری، تمام محدودیت‌ها و محرومیت‌ها و تاریکی که دره‌ش موج می‌زد، تک تک ایرانی‌ها که خوب  اون فضا رو در زندگی خودشون درک می‌کردند و با شرایط زندگی مشابه اونچه که قهرمانان سریال «در برابر باد» داشتند، در زندگی خودشون  لمس می‌کردند و باهاش همذات‌پنداری داشتند، با اشتیاقی مثال‌زدنی سریال «در برابر باد» رو دنبال می‌کردند و همه اون‌ها بخاطر یک چیز بود… و اون هم عشق بی‌نظیر جاناتان گَرِت و مِری مالوین به یکدیگر و تلاش‌ خستگی ناپذیرشون برای کسب آزادی وطن‌شون بود که باعث شده بود تا سریال «در برابر باد» برای خیلی از ایرانی‌ها در اون روزگار تنها دیدن یک سریال نباشه که ببینیم و بگذریم.

«در برابر باد» بخشی از آنچه بود که در ذهن خیلی از ایرانی‌ها در اون روزگار می‌گذشت و بخشی از اونچه که در ذهن می‌پروروندن برای روز مبادا بدون اینکه خودشون هم مطلع باشند، بخشی از اونچه رو که در ذهن مرور می‌کردند و یاد می‌گرفتند که باید می‌آموختند، برای فردایی که نمی‌دونستند انقدر زود از راه می‌رسه و باید اونچه رو که جاناتان گرت محبوب‌شان و مری مالوین دوست داشتنی‌شان در قالب عشق به یکدیگر و عشق به زندگی و آزادی و تاوانی که برای بدست آوردنش باید می‌پرداختند؛ به ایرانی‌ها (مثل خیلی از مخاطبین غیر ایرانی‌شون) یاد می‌دادند…

و همین‌ها بود که باعث شد تا سریال «در برابر باد» پیوند بخوره  با زندگی ما و خاطرات ما، و قسمت مهمی باشه از نوستالوژی که باهاش زندگی کردیم… بخشی از همه اون چه که در طول عمر با خودمون حمل می‌کنیم برای روز مبادا، روز مبادایی که وقتی بیاد با مرور خاطراتش و لذت بودن در اون لحظه‌ها… حاضر نیستیم با هیچ چیز دیگه عوض‌ش کنیم.

و نوستالوژی به یادماندنی جمعه شب‌های دهه 60 ایرانی‌ها و یک بخش بسیار پررنگ‌ش مربوط می‌شد به سریال «در برابر باد»

نریشن ابتدای سریال با صدای به یاد ماندنی زنده ‌یاد استاد عطاا… کاملی:

و آزادی…

این درفش پاره پاره از جور ستمگران…

هنوز در اوج اهتزاز است…

همچون تندر و برق…

در برابر باد…

و بعد هم موسیقی به یاد ماندنی و مسحور کننده سریال که اگر یک بار هم شنیده باشیدش بعد از چندین سال و با گذر زمان هم بخوبی می‌تونید به یادش بیارید و در ادامه… داستان عشق و زندگی یک مرد جوان و بلندبالای ایرلندی با ابروهای پرپشت و موهای بلندی که از پشت بسته شده بود با خط ریش‌های بلندی که همه این‌ها باعث می‌شد تا جان انگلیش در نقش (جاناتان گَرِت) با اون چشمان نافذش براحتی  وجود هر انسانی رو تسخیر کنه چه برسه به خانم‌ها، اونطرف کار هم مری لارکین با بازی در نقش (مری مالوین) دختری با موهای قرمز، صورت کَک‌مَکی و چهره‌ای مهربان و شخصیتی مبارز بهترین زوج و مکمل باشد برای نقش جاناتان گرت… و این سریال «در برابر باد» همه اون چه بود که باید می‌بود تا در ذهن بیننده‌اش جاودانه شود…

پی‌نوشت1: متأسفانه تا این لحظه که دارم این  پست را می‌نویسم آهنگ اصلی سریال رو از روی اینترنت بدست نیاوردم، اگر شما دارید که معرفی کنید و اگر من بدستم رسید همین‌جا به اطلاع‌تان می‌رسانم، بعد هم یک تشکر کنم از بر و بچه‌های برنامه اینجا شب نیست که بانی مرور این نوستالوژی دوست‌داشتنی شدند. اگر هم می‌خواهید تشکر رسمی ازشان بکنید و همچنین بیشتر باهاشان آشنا شوید یک سری به سایت (وبلاگ) برنامه‌شان بزنید شاید مثل من مشتری برنامه‌ و وبلاگ‌شان شدید، این هم نشانی وبلاگ سردبیر جوان برنامه قاسم اورنگی هست.

پی‌نوشت 2: اطلاعات جمع‌آوری شده در مورد سریال «در برابر باد» اول به لطف حافظه خودم بود و بعد هم به لطف اینترنت و منابع بی‌پایانش و نوشته‌های جسته و گریخته دوستان بوده، برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد  سریال «در برابر باد» به اینجا و اینجا یک سری بزنید و اگر فقط مشتاق جاناتان گرت سریال هستید به اینجا سری بزنید.

بعد از پی‌نوشت: ظاهراً با پخش مجدد سریال در برابر باد، در روزهای اخیر علاقه‌مندان این سریال گذارشان به این وبلاگ زیاد می‌افتد، یکی از دوستان هم لطف کردند و لینکی رو گذاشته‌اند که امکان دانلود آهنگی از این سریال دره‌ش هست، من هم که قبلاً قول‌ش را داده بودم، ممنون از این دوست عزیز و برای دانلود آهنگ به این اینجا مراجعه کنید. (البته برای رسیدن به صفحه حرکت مورد نظر را بزنید).

Read Full Post »

ندا آقا سلطان

ندا آقا سلطان

هر انساني با سرنوشتي خاص به دنيا پا می‌نهد

بايد وظيفه‌اي را به انجام برساند،

پيامي را برساند،

كاري را بايد به پايان برد.

نه،

آمدنت تصادفي نيست،

آمدنت مقصودي به دنبال دارد.

هدفي فرا راه توست.

كُل را اراده بر اين است كه

كاري را با دستان تو به جايي برساند… (اشو)


تولدت مبارک

ندایِ سرزمین من…

ندایِ ایران من…

Read Full Post »

گفتم از اوضاع روزگار خودم بنویسم که خوبم و هِی می‌گذرد… اما یادم آمد که خودتان هم می‌دانید که این‌روزها «حالمان خوب است اما تو باور مکن»پس چه نیازی به سیاه‌بازی‌ست…

گفتم بیایم از اوضاع اقتصادی بنویسم و طرح هدف‌مند کردن یارانه‌ها، دیدم همه نوشته‌اند و تحلیل‌ش هم دیگر قدیمی شده، فقط می‌توانم در نُچ‌نُچ کردن و گفتن خدا عاقبت‌مان را بخیر کند همراهی‌تان کنم… و در کنار همدیگر دل‌نگران آینده نزدیک‌مان باشم، چون به آینده دور که امیدی نیست…

آمدم از اوضاع بیرون بنویسم، همه‌اش یاد زیرنویس شبکه یک می‌افتم که بعد از این همه روز تازه یادش افتاده کشوری بنام هائیتی و مردمان زیر آوار مانده‌اش هم هستند و کمکی هم باید کرد؛ حالا به رسم مسلمانی نه! اما به رسم انسانیت چرا!

آمدم از خودمان و خودتان بنویسم و یکم حرف‌های خصوصی بزنیم… یادم آمد که درست است اینجا وبلاگ من است و من حق دارم هر چه دل تنگم می خواهد دره‌ش بنویسم اما با وجود این همه نامحرم که فال گوش اینجا را روئیت می‌کنند!، گفتن حرف خصوصی هم مگر معنی دارد، پس دل‌تنگی‌هایم را برای خودم و در سینه‌ام حبس می‌کنم و یادم می‌ماند که: اگر می‌خواهم رازم هیچ‌وقت افشا نشود حتی برای خودم هم تکرارش نکنم…

گفتم یکم مثل بقیه بیایم غُر بزنم… از زمین، از زمان، از خودم عصبانی باشم، از تو، از همه… اما دیدم این هم خیلی وقت هست که دیگر خریداری ندارد… همه این روزها خود کوهی از غصه و غم شده‌اند و فقط غُر می‌زنند تا یکم عقده دل‌شان خالی شود… هوای حوصله همه این روزها ابری‌ست، پس من دیگر بالاغوزشان نشوم…

خواستم فریاد بزنم، صدا هم در گلو بود اما گوشی برای شنیدن نبود، پس ترجیح می‌دهم سکوت کنم…

Read Full Post »

Older Posts »