ساعت حدود یک و نیم بامداد هست، دوباره هدست موبایلم رو گذاشتم تو گوشم و موج FM رادیو جوان و برنامه اینجا شب نیست رو دارم گوش میدم (اسم برنامه که پارادوکس خوبی داره با زمان پخشاش)، خاطره خوب چند شب گذشته رادیو گوش دادنم و نوستالوژی که در من زنده کرده بود (اینجا بهش اشاره کردم)، انگیزهای بهم داده تا قید تار استاد علیزاده و سهتار استاد عبادی رو توی این سکوت شبانه بزنم و برای امشب بیخیال عادت تنهایی، مطالعه و موسیقی بشم و یکمم گوش و دلم رو بسپارم به برنامههای رادیو…
مجریهای برنامه اینجا شب نیست (امیرعباس پیام و رضا آفتابی) دارن به سبک و سیاق سایر برنامههای صدا و سیمای ج.ا که فقط کارشون نصیحت کردن ملت و خصوصاً جوونترها هست، از مدل مو، لباس پوشیدن و … میگن که نباید تبدیل به عادت و دغدغه بشه و… ، یکجورایی این رو ربطش میدن به موضوع برنامه که امشب در مورد دغدغه آدمها تو زندگیشون صحبت میکنند! (نميدونم این صدا و سیما ج.ا کی میخواد یاد بگیره کار رسانه فقط موعظه کردن نیست، حالا از ما هِی گفتن و از شما هِی نشنیدن! آخرش هم همینی میشود که اینروزها شده، نه صداشون شنونده داره، و نه خصوصاً سیماشون، بیننده!).
اما از رادیو و سیاستهای کاریشون که بگذریم، چیزی که باعث شد تا برای اولین بار از شنیدن برنامه اینجا شب نیست پشیمون نشوم (با اون شروع تکراری و نچسب)، پخش یک موسیقی خاطرهانگیز در ادامه برنامه بود…
حدود 15-20 سال پیش، توی دهه 60، همون دهه 60 معروفی که محسن نامجو ازش میخونه که:
روزی که خرید مادر کیف مدرسه… قرمز… چمدانی… کلاس اول… با کلید…
…
روزی که زنگ خانهها صور اسرافیل بود…
…
روزی که درید پدرت را کشور همسایه…
…
روزی که دو کانال بود… 1 به جنگ می رفت… از 2 واتو واتو آمد…
بله دقیقاً تو همون روزهایی که کانال یک تسخیر شده بود با تصاویر جبهه و جنگ و جوونهای دستهگل ایرانی که با نوای حاج صادق آهنگران زمزمهکنان و سرخوش میخوندن: میرویم به کربلا… و با همین خیال و نیتهای پاکشون و بدون اینکه روحشون هم از فلسفه این همه سال جنگیدن و ادامه لجوجانه جنگ توسط رهبرانشون برای فتح کربلا و بعدش هم آزادسازی قدس شریف از دست کفار خبر داشته باشند، زیر بارش گلوله و پشت خاکریزها غرق در خون میشدند…
توی همون روزها و شبهایی که مامان مثل خیلی از مادرهای ایرانی پای تلویزیون و اخبار ساعت 19 مینشست و گوشش رو می داد به صدای گوینده اون روزهای خبر، آقایِ افشار… و با چشمهای همیشه خیس و بغض همیشه تو گلو، نگران و مضطرب خبرها رو دنبال میکرد تا ببینه امروز چند تا جوون دیگه بخاطر این جنگ لعنتی، عذابآور و توانفرسا پَرپَر میشن، تا صبح تو تنهاییش اشک بریزه و نگران پسری باشه که هر لحظه ممکن بود خبر شهید شدنش رو مثل پسر خواهر و برادرش به اون هم بدهند…
آره توی همین روزها و شبها یا شایدم چند وقت بعدترش بود که جمعه شبها تلویزیون و شبکه یک… خیلی از خانوادههای ایرانی و خصوصاً جوونترها رو سِحر میکرد تا برای حدود یک ساعت همراه بشن با شنیدن یک موسیقی زیبا، یک نریشن به یادماندنی و یک سریال دوستداشتنی…

«در برابر باد» عنوان سریالی بود که با تمام درد و زجر، تمام فقر و نداری، تمام محدودیتها و محرومیتها و تاریکی که درهش موج میزد، تک تک ایرانیها که خوب اون فضا رو در زندگی خودشون درک میکردند و با شرایط زندگی مشابه اونچه که قهرمانان سریال «در برابر باد» داشتند، در زندگی خودشون لمس میکردند و باهاش همذاتپنداری داشتند، با اشتیاقی مثالزدنی سریال «در برابر باد» رو دنبال میکردند و همه اونها بخاطر یک چیز بود… و اون هم عشق بینظیر جاناتان گَرِت و مِری مالوین به یکدیگر و تلاش خستگی ناپذیرشون برای کسب آزادی وطنشون بود که باعث شده بود تا سریال «در برابر باد» برای خیلی از ایرانیها در اون روزگار تنها دیدن یک سریال نباشه که ببینیم و بگذریم.
«در برابر باد» بخشی از آنچه بود که در ذهن خیلی از ایرانیها در اون روزگار میگذشت و بخشی از اونچه که در ذهن میپروروندن برای روز مبادا بدون اینکه خودشون هم مطلع باشند، بخشی از اونچه رو که در ذهن مرور میکردند و یاد میگرفتند که باید میآموختند، برای فردایی که نمیدونستند انقدر زود از راه میرسه و باید اونچه رو که جاناتان گرت محبوبشان و مری مالوین دوست داشتنیشان در قالب عشق به یکدیگر و عشق به زندگی و آزادی و تاوانی که برای بدست آوردنش باید میپرداختند؛ به ایرانیها (مثل خیلی از مخاطبین غیر ایرانیشون) یاد میدادند…
و همینها بود که باعث شد تا سریال «در برابر باد» پیوند بخوره با زندگی ما و خاطرات ما، و قسمت مهمی باشه از نوستالوژی که باهاش زندگی کردیم… بخشی از همه اون چه که در طول عمر با خودمون حمل میکنیم برای روز مبادا، روز مبادایی که وقتی بیاد با مرور خاطراتش و لذت بودن در اون لحظهها… حاضر نیستیم با هیچ چیز دیگه عوضش کنیم.
و نوستالوژی به یادماندنی جمعه شبهای دهه 60 ایرانیها و یک بخش بسیار پررنگش مربوط میشد به سریال «در برابر باد»
نریشن ابتدای سریال با صدای به یاد ماندنی زنده یاد استاد عطاا… کاملی:
و آزادی…
این درفش پاره پاره از جور ستمگران…
هنوز در اوج اهتزاز است…
همچون تندر و برق…
در برابر باد…
و بعد هم موسیقی به یاد ماندنی و مسحور کننده سریال که اگر یک بار هم شنیده باشیدش بعد از چندین سال و با گذر زمان هم بخوبی میتونید به یادش بیارید و در ادامه… داستان عشق و زندگی یک مرد جوان و بلندبالای ایرلندی با ابروهای پرپشت و موهای بلندی که از پشت بسته شده بود با خط ریشهای بلندی که همه اینها باعث میشد تا جان انگلیش در نقش (جاناتان گَرِت) با اون چشمان نافذش براحتی وجود هر انسانی رو تسخیر کنه چه برسه به خانمها، اونطرف کار هم مری لارکین با بازی در نقش (مری مالوین) دختری با موهای قرمز، صورت کَکمَکی و چهرهای مهربان و شخصیتی مبارز بهترین زوج و مکمل باشد برای نقش جاناتان گرت… و این سریال «در برابر باد» همه اون چه بود که باید میبود تا در ذهن بینندهاش جاودانه شود…
پینوشت1: متأسفانه تا این لحظه که دارم این پست را مینویسم آهنگ اصلی سریال رو از روی اینترنت بدست نیاوردم، اگر شما دارید که معرفی کنید و اگر من بدستم رسید همینجا به اطلاعتان میرسانم، بعد هم یک تشکر کنم از بر و بچههای برنامه اینجا شب نیست که بانی مرور این نوستالوژی دوستداشتنی شدند. اگر هم میخواهید تشکر رسمی ازشان بکنید و همچنین بیشتر باهاشان آشنا شوید یک سری به سایت (وبلاگ) برنامهشان بزنید شاید مثل من مشتری برنامه و وبلاگشان شدید، این هم نشانی وبلاگ سردبیر جوان برنامه قاسم اورنگی هست.
پینوشت 2: اطلاعات جمعآوری شده در مورد سریال «در برابر باد» اول به لطف حافظه خودم بود و بعد هم به لطف اینترنت و منابع بیپایانش و نوشتههای جسته و گریخته دوستان بوده، برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد سریال «در برابر باد» به اینجا و اینجا یک سری بزنید و اگر فقط مشتاق جاناتان گرت سریال هستید به اینجا سری بزنید.
بعد از پینوشت: ظاهراً با پخش مجدد سریال در برابر باد، در روزهای اخیر علاقهمندان این سریال گذارشان به این وبلاگ زیاد میافتد، یکی از دوستان هم لطف کردند و لینکی رو گذاشتهاند که امکان دانلود آهنگی از این سریال درهش هست، من هم که قبلاً قولش را داده بودم، ممنون از این دوست عزیز و برای دانلود آهنگ به این اینجا مراجعه کنید. (البته برای رسیدن به صفحه حرکت مورد نظر را بزنید).
Read Full Post »