نمیدونم این حس دلتنگی برای شما هم در لحظههایی مثل تحویل سال یا همین شب یلدا پیش آمده یا فقط من اینطوری هستم، لحظه تحویل سال را که مطمئن هستم بین خیلیها مشترک هست و بارها از این حس دلتنگی لحظه تحویل سال گفتهاند… اما برای من این حس درست مثل لحظه تحویل سال، در شب یلدا هم خیلی ملموس هست. دقیقاً میشود گفت یک جور پارادوکس حسی!
خوشحالی از اینکه در جمع عزیزترین کسانت هستی و فرصت این هست که به بهانه همان یک دقیقه طلایی که موجب بوجود آمدن این رسم زیبای دور هم بودن در آخرین شب پاییز شده است؛ گپی بزنی، شاد باشی و مغتنم بشماری این کنار هم بودن و ترسیم خاطرات خوش را که شاید فردایی که بیاید فرصتی نباشد و از یکطرف حسرت میخوری برای خیلی چیزهایی که دارد به سرعت برق و باد میگذرد.
فرصت از دست رفتن لحظههای پاییزی و حسرت یک دل سیر قدم زدن در کوچههای پر دار و درخت محلههای قدیمی شهر که بوی کاهگِل بارون خورده هوش از سرت میبره و صدای خِشخِش برگهای پائیزی زیر پات مثل یک آهنگ دلنواز همدم تنهایی و عاشقیهایت میشود… سپری شدن عمری که همچون باد در حال گذر هست و سفید شدن طُره موهایی که نشان از گذشت عمری داره که نمیدونی وقتی رسیدی به نقطه آخرش شرمنده خودت هستی یا نه! و خیلی چیزهای دیگری که در اون ثانیههای آخر به ذهنت میرسه…
خندههایی که روی لب اطرافیانت میبینی و با خودت آرزو میکنی کاش همیشه این خنده روی لبهاشون باشه و اینقدر گرم و صمیمی در کنارت داشته باشیشان… هر چند که میدانی آرزویی عبث هست و هیچ چیز این دنیای فانی جاویدان نخواهد بود، پس به خودت نهیب میزنی و زیر لب زمزه میکنی که دم را غنیمت شمریم… و آرزوی بهترین لحظات برای تکتکشان میکنی و عمری به بلندای یلدا… و این امید را در سر میپرورانی که یلداهای زیادی را پیشرو داشته باشی برای این شادباشی و در کنار هم بودن با عزیزانت…
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟