آقا جلال مداح
محرم از بچگی برای من با کلی خاطره همراه بوده، از مراسم مذهبی و حضور در هیئت عزادارای آذربایجانیهای مقیم مشهد که حسینیهشون پشت بازار رضا بود، اسمشو هم اگر اشتباه نکنم موکب بود، بعدتر هم هيأت سرشور جایی بود که برای عزاداری همراه با پدرم اونجا میرفتیم!
بعد از پذیرایی صبح که اون موقعها برای من یکی از بهترین قسمت های رفتن به هیئت بود، خوردن نون سنگک خشخاشی تازه با پنیر درجه یک تبریز، بهمراه چای شیرین (این برای بچهای 5-6 ساله که 5 صبح با پدرش توی خیابونهای تاریک و روشن شهر برای حضور در مراسم عزاداری راهی میشد، حکم پاداش رو داشت!) که هیچ وقت فراموش نمیکنم، بعد هم مراسم مداحی و سینهزنی… که روزهای اول از بودن توی اون جمع خیلی میترسیدم، آدم بزرگهایی که جثههاشون چند برابر من بود و از پائین روی زمین وقتی نگاهشون میکردی مثل یک غول بودند، خصوصاً بعضیهاشون که بواقع درشتاندام بودند و این حس رو بخوبی به آدم منتقل میکردند… این ترس موقعی بیشتر میشد که توی اوج مراسم سینهزنی یکدفعه بقل دستیت محکم میزد روی پاش (این حرکت در عزاداری ترکها مرسوم هست) و صدایی که شبیه یک شترق خیلی بلند بود باعث میشد یک نیم متری بپری هوا!
اما همه اینها خیلی زود برام عادی شد و تنها جذابیتی که برام مونده بود، مداحی آقایی بود که بچههای هیئت جلال صداش میکردند. یک کامله مرد که حدود 50 سال سن داشت، با موهای خاکستری و سفید، که یک دستش هم نداشت.
آقا جلال معمولاً کت و شلوار خاکستری شیکی میپوشید با پیراهن مشکی، وقتی که نزدیکش میرفتی بوی سیگار وینستون که همیشه لای انگشتاش بود با بوی اتکلنی که همیشه همون بود، یک حس خوبی به آدم القاء میکرد.
آقا جلال بچه تهران بود یا من اینطور فکر میکردم، و هر سال این روزها از تهران میاومد مشهد برای مداحی، صدای گرم و دلنشینی داشت. یعنی بنظر من بهترین مداح هیئت بود، هر چند که مداحهای صاحبنامتری هم هیئت داشت اما صدای گرم و دلنشین آقا جلال چیز دیگهای بود؛ و همین صدای گرمش هم بود که باعث شده بعد از این همه سال هنوزم تو ذهنم باقی بمونه… از اون آدمهایی بود که اگر یک چیزی رو میگفت (میخوند) به دل آدم مینشست، با حس خاصی مداحی میکرد.
قریب به اتفاق آدمهایی که به اون حسینیه میاومدند ترکزبان بودند اما کسائیکه فارس بودند هم تعدادشون کم نبود برای همین به احترام اونها مداحهای هیئت بین مداحیشون به زبان ترکی، یکمقدار هم فارسی مداحی میکردند… آقا جلال بیشتر از بقیه مداحها این رو رعایت میکرد…
…
حالا خیلی سال هست که نه از هیئت آذربایجانیهای مقیم مشهد خبر دارم، نه از آقا جلال… آخرین خبری هم که از آقا جلال دارم این بوده که ظاهراً این سالهای اخیر آقا جلال هم خیلی مشهد برای مداحی نیومده بوده، حالا هم نمیدونم که زنده هست یا نه نیست!
اما همیشه این روزها که میشه اسم آقا جلال و خاطره مداحی کردنش تو ذهنم زنده میشه… شاید همه چیز به کاریزمای آقا جلال بر میگشت، شایدم به اون داستانهایی که از زندگیش میگفتند، اینکه بچهای نداره، اینکه زنش رو تو تصادف از دست داده و دست خودش هم توی همون تصادف قطع شده، موهاش هم بعد از اون ماجرا یکدفعه سفید شده و خیلی چیزهایی دیگهای که از آقا جلال تو هیئت میگفتند… و همه اینها باعث شد تا خاطره آقا جلال با روزهای محرم تو ذهنم موندگار بشن…