تو زندگی هر کدوم از ما آدمها، لحظهای هست که پیوند خورده با رخدادی مهم که یک سرش ختم میشود به یک آدم، به یک مکان، به یک تصویر و… و این پیوند بواقع میشود نقطه عطفی در زندگیت که ممکن است خیلی چیزها را با خودش تغییر دهد و مسیر زندگیت در جهتی خلاف آنچه که تصورش را میکردی قرار بگیرد.
شاملو هم برای من و زندگیم چنین نقشی داشته است یعنی همان آدمی بود که با درگذشتش و دیدن تصویری از او در یک مجله تلنگری جدی بهم خورد، یعنی شروع یکی از همان نقطه عطفهایی که باعث شد تا یک چیزهایی در وجودم شکل بگیرد که هنوز بعد از سالها در زندگیم بوضوح دیده میشود و هر روز هم نقشش پر رنگتر هم میشود.
یک سال پیش هم به تفصیل در این نوشته (ا. بامداد سرزمین من) شرح این آشنائی مجدد با شاملو را در اینجا گفته بودم، اما این هم بخشی از همان زیباییهای زندگی هست که همیشه دوست داری به بیانی نو تکرارش کنی، بواقع ادای دین و کمترین کاری هست که میتوانی انجامش دهی…
انتخاب رشته علوم تجربی و تصویر جراح قلب شدن یکی از همان سوداهای زمان جوانی بود که البته خیلی زود متوجه شدم که چقدر دنیایم از پزشکی دور هست… و بعد از این عریان شدن حقیقت و خلائی که در زندگیم ایجاد شد… یک سفر، حضور در یک مکان خاص، و دیدن یک تصویر و خواندن یک شعر از شاملو همان تلنگری بود که به من زده شد، هر چند این واقعه درست بعد از مرگ شاملو برایم رخ داد، اما عذاب وجدانی که با دیدن این تصویر شاملو و نشناختنش دچارش شدم همان نقطه عطف بود، که حالا و بعد از چند سال میتوانم ببینم که جای خالی اون خلأ رو چی پر کرده است.
آدمی که از شعر و ادبیات به همان مقداری که لازمه گرفتن نمره قبولی بود، به آدمی تبدیل شد که به صرافت خواندن افتاده بود، به صرافت شناختن شاملو و شاملوها، و شروع کردم به خواندن و یکی از علاقهمندیهای مهم هم شد شعر… اول شعر شاملو بود و بعد شعر شاملوها… شعری که باعث میشد تا لحظهای چند دریچهای دیگر در زندگی به رویم باز شود و فرصتی باشد برای رها شدن از روزمرهگیها، لحظهای برای سکوت و تأمل درباره آنچه که رجعت میدهدمان به روح، به یک نگرش از درون چیزها، از درون طبیعت، درون درد، درون زندگی… و همه این رجعت کردنها فرصتی میدهد برای اندیشیدن به آنچه که چکیده حکمت و خرد هست برای اصلاح خودمان… شاملو این دریچه به زندگی را به رویم گشود و این تلنگر را به من زد، هر چند هنگامه رفتنش بود و فرصتیهایی که هنگام حیاتش بود و سوخت… و من این همه را بهش بدهکارم، این ردپایی را که از خودش در زندگی من به جای گذشت، چیزی که تا به ابد مدیونش هستم و خواهم بود…
دومین روز مرداد ماه، از همان روزهایی هست که هرگز فراموشش نمیکنم، تا زمانی که شاملو را در یاد دارم… و یادش در خاطرم جاویدان هست…