گفتم از اوضاع روزگار خودم بنویسم که خوبم و هِی میگذرد… اما یادم آمد که خودتان هم میدانید که اینروزها «حالمان خوب است اما تو باور مکن»پس چه نیازی به سیاهبازیست…
گفتم بیایم از اوضاع اقتصادی بنویسم و طرح هدفمند کردن یارانهها، دیدم همه نوشتهاند و تحلیلش هم دیگر قدیمی شده، فقط میتوانم در نُچنُچ کردن و گفتن خدا عاقبتمان را بخیر کند همراهیتان کنم… و در کنار همدیگر دلنگران آینده نزدیکمان باشم، چون به آینده دور که امیدی نیست…
آمدم از اوضاع بیرون بنویسم، همهاش یاد زیرنویس شبکه یک میافتم که بعد از این همه روز تازه یادش افتاده کشوری بنام هائیتی و مردمان زیر آوار ماندهاش هم هستند و کمکی هم باید کرد؛ حالا به رسم مسلمانی نه! اما به رسم انسانیت چرا!
آمدم از خودمان و خودتان بنویسم و یکم حرفهای خصوصی بزنیم… یادم آمد که درست است اینجا وبلاگ من است و من حق دارم هر چه دل تنگم می خواهد درهش بنویسم اما با وجود این همه نامحرم که فال گوش اینجا را روئیت میکنند!، گفتن حرف خصوصی هم مگر معنی دارد، پس دلتنگیهایم را برای خودم و در سینهام حبس میکنم و یادم میماند که: اگر میخواهم رازم هیچوقت افشا نشود حتی برای خودم هم تکرارش نکنم…
گفتم یکم مثل بقیه بیایم غُر بزنم… از زمین، از زمان، از خودم عصبانی باشم، از تو، از همه… اما دیدم این هم خیلی وقت هست که دیگر خریداری ندارد… همه این روزها خود کوهی از غصه و غم شدهاند و فقط غُر میزنند تا یکم عقده دلشان خالی شود… هوای حوصله همه این روزها ابریست، پس من دیگر بالاغوزشان نشوم…
خواستم فریاد بزنم، صدا هم در گلو بود اما گوشی برای شنیدن نبود، پس ترجیح میدهم سکوت کنم…