وقتی هوا گرم میشه، شکل زندگی آدمها هم بالطبع عوض میشه، یکی از بارزترین اونها نوع پوشش و تغذیهشون هست… زمستون رفته و لباسهای گرم زمستونی جاشون رو به لباسهای نازک با رنگهای روشن بهاری دادهاند، دیگه از آش رشته داغ، کمتر سراغی میشه پیدا کرد و به جاش خوردن یک بستنی یا نوشیدنی خنک توی این گرمای هوا خیلی میچسبه…
این روزها لا به لای رفت و آمد توی شهر دیدن آدمهایی که یک دونه از این بستنی قیفیهای چند رنگ که با پیچ و تاب زیاد مثل برجهایی که ساختیم، دوست داریم سر اونها رو هم بکوبیم به سقف آسمون؛ چیز عادی هست.
اما صحنه خوردن این بستنیها برام خیلی جالب هست، وقتی به قیافه آدمها دقت میکنی، از ترس آب شدن بستنی و ریختنش روی دست و بال، لباساشون با چنان ولعی این بستنی رو هورت میکشن که وقتی بستنی رو تا آخر خوردن، حتی طعم بستنی که خوردن رو هم یادشون نیست… روزگار غریبیه نه!
با دیدن این صحنهها یاد خیلی چیزهای دیگه در زندگیهامون میافتم یاد این هوسی که برای داشتن بیشتر و بیشتر خیلی چیزها در زندگی داریم، و با هر چه بیشتر داشتنشون در زندگی همونقدر از زندگی دور میشیم. انقدر که گاهی وقتها یادمون میره همه اینها برای چی هست، برای زندگی… زندگی که انقدر غرق کارهای روزمرهمون شدیم که ازش غافل شدیم…
یادش بخیر اون بستنی قیفیهای سفید و قهوهای بقالی محله قدیم، 5 تومن میدادم و بعدش لیسهایی که به اون بستنی قیفیهای ساده میزدم، آروم و با حوصله، انقدر آروم که لذت طعمش هنوز که هنوزه زیر زبونم هست… و حضی که از زندگی میبردم…
شاید جملهای که در آخر مینویسم بنظرتون خیلی کلیشهای بیاد، اما به جرأت میتونم بگم تا این لحظه که دارم این مطلب رو مینویسم، هنوز در زندگیم کسی رو ندیدم که با این هوس لجام گسیخته زندگی کرده باشه و فرصت لذت بردن از زندگیش رو هم داشته باشه، شما رو نمیدونم؟
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟