پیش از معرفی کتاب:
در این برهه زمانی کشور عزیزمان ایران، برای هر ایرانی (خصوصاً نسل جوانتر) که رویاهای خود را برای داشتن زندگی بهتر در مهاجرت به کشورهای توسعه یافته (اروپا و آمریکا و…) میجوید…
در این روزگاری که ناملایمات زندگی (فقر اقتصادی، فقر فرهنگی، فقر دانش و…) خیلی از ایرانیها را آزار میدهد و سبب میشود تا انگیزههایشان برای ساختن این سرزمین کهن کمرنگتر از همیشه شده باشد…
در این دورانی که برای هر ایرانی عاشق و دلسوزِ وطن، که سودای خوب بودن و پاک زندگی کردن را در سر میپروراند اما بخاطر رفتارهای پرفریب، نوکرمآبانه و… که متأسفانه در خیلی از رفتارهای ایرانیان ریشه دوانده و سبب شده است تا، با راستی و پاکی زندگی کردن سختتر از همیشه باشد…
مطالعه این کتاب را به هر ایرانی عاشقِ ایران که به دنبال الگویی عملی برای زندگیش میگردد سخت توصیه میکنم.
و اما کتاب:
نام کتاب: استاد عشق/ .Master Of Love
توضیحات: نگاهی به زندگی و تلاشهای پرفسور سید محمود حسابی پدر علم فیزیک و مهندسی نوین ایران.
نگارش: ایرج حسابی.
ناشر: سازمان چاپ و انتشارات.
قیمت: 29000 ریال.
از پشت جلد کتاب:
پروفسور حسابی در بازگویی روزهای بازپسین از همه میگویند؛ از پدر، مادربزرگ، همسر و هر کس که در گذر زندگی دستی و آغوشی به مهربانی به سویشان گشودهاند. از مادربزرگ خود بارها با لفظ خانم یاد میکنند و آنجا که فرزندانشان در پرسشی ناخواسته و نا به هنگام از لفظ خانم و آقا و تأکید هماره پدر میپرسند در پاسخ به تأکید می گویند: «خانم و آقا بودن آسان نیست، سابقه، تربیت و نجابت باید فراهم باشد. ایمان و اعتقاد از ارکان خانم و آقا بودن است، اگر خانم و آقایی به این مرتبه برسند، میدانند که چه کارهایی نباید انجام دهند. یا به قول حافظ آنقدر هست که بانگ جرس میآید… خانم و آقا هیچگاه دروغ نمیگویند و در نشست و برخاست و خیلی از مسائل اجتماعی آداب لازم را رعایت میکنند».
گزیدهای از متن کتاب:
من با این که سن کمی داشتم، اما احساس میکردم تا چه اندازه پدر و مادرم، به یکدیگر احترام میگذارند. آنها همیشه در حضور ما، تمام کارهای یکدیگر را تأکید میکردند. به خصوص، آنچه با همهی اعتقاد و ایمانشان، انجام میدادند. آنها میدانستند، که هر آنچه برای هم انجام میدهند، همراه شوق و عشق و اعتقاد است. (ص 23).
…
پدر به من آموختند، که حافظ انسانی والا و واقعی است، هیچ وقت تهدید نمیکند، وعدهی بیجا نمیدهد، دروغ نمیگوید، نمیترساند، گول نمیزند، زور نمیگوید، کسی را بیامید رها نمیکند… همواره محبت میکند و بهترین راهنماست و… (ص 31).
…
وقتی پدرم قصهی کودکی خودشان را، برایم تعریف میکردند، از ناراحتی داشت چشمانم از حدقه بیرون میزد، اما از خدا میخواستم، که به من صیر بدهد. مگر میشود با انسانهای مظلوم، فهمیده و مؤدب، چنین رفتاری داشت؟ آن هم از سوی پدر! (ص 45).
…
انسان باید یاد بگیرد، که وقتی برایش مشکلی پیش میآید، از آن مشکل کمی سختتر باشد، و در مقابل آن بایستد. انگلیسیها در هنگام سختیها و تصمیم برای انجام دادن کاری، به بچههایشان میگویند: «As long as you can stand and see don’t give up» و معنیاش این است، که تا جایی که میتوانی ببینی، و میتوانی بایستی، مقاومت کن. من تقریباً این کار را، از کودکی آموختم. (ص 61).
…
پدر آنقدر بردبار و با ملاحظه بودند، که حاضر نمیشدند، حتی اسم زجر و ناراحتی و… را بیاورند. فقط از کلمهی «کمی سخت»، استفاده میکردند. (ص 79).
…
آقا بیژی، در دنیا دانستههای انسان، در مقایسه با آن چه نمیداند، خیلی ناچیز است، حیف است، وقت را تلف کنیم. آدم وقتی میبیند، کسانی هستند که چشمشان سالم است، و چیزی نمیخوانند، حیفش میآید… انسان وقتی کمی مطالعه میکند، تازه میفهمد، که چیزی نمیداند،… وقتی انسان چیزی میآموزد آنگاه میفهمد که هیچ چیزی در زندگی، ارزشی بالاتر از آموختن را ندارد، خواندن، فهمیدن، آگاه شدن، مثل یک نوع عبادت و تشکر از زحمات و دستاوردهای خداوند است. (ص 94).
…
به این ترتیب، برای اولین بار، با بزرگترین مرد فیزیک جهان، آلبرت اینشتین روبهرو شدم. از این لحظه، دیگر او استاد من بود. (ص 114).
…
این پیرمرد 60-70 ساله، بزرگترین و مشهورترین فیزیکدان جهان، در مقابل من که جوان بودم، تمام قد ایستاده، و ابراز احترام کرد. (ص 120).
…
صدای شنهای دور باغچه خانه کودکیام. صدای شنهایی که در چهار یا پنج سالگی، با آن خیلی آشنا بودم. انگار به خود آمدم. با خودم گفتم: آیا این وظیفهی من است، که در خارج بمانم، و دستم را در سفرهی خارجیها بگذارم؟ (ص 124).
…
این فرصت برایم خیلی غنیمت بود. حرفهایم که تمام شد، شاه گفت: همهی اینها که توضیح دادید درست، ولی بگویید ببینم این دانشگاه، به چه درد میخورد؟ (ص 150).
…
عصر یک روز سرد و غمانگیز پاییز است. در کنار آرامگاه پرفسور حسابی مینشینم. و به پشتکار و سختکوشی این مرد فرزانه میاندیشم. به صبر و شکیبایی ایشان، در برابر ناملایمات و سختیها فکر میکنم، و نگاهم را از سنگ سادهي آرامگاهشان میگیرم، و به آسمان بیانتها نگاه میکنم… به افق چشم میدوزم، تا طلوع حسابیهای دیگری را، نظارهگر باشم… (ص 158).
پینوشت1: کتاب استاد عشق یکی از آخرین کتابهایی هست که بعد از مدتها که در لیست انتظار برای خریدن و خواندن مانده بود، به سرانجام رسید. بطور حتم هر ایرانی بعد از خواندن این کتاب و خارج شدن از بهت خواندن این همه عشق، شعور و ایثار در راه وطن و مردمانش، بر خود واجب میبیند تا به احترام این اندیشمند فرزانه ایرانزمین کلاه از سر بر دارد. بزرگمردی از تبار نیکان این سرزمین که هیچگاه در زمانحیاتش (و البته همچنان پس از چند سالی که از عروجش میگذرد) حق مطلب و آنچه که شایسته پاسداشت مقامش باشد در موردش صورت نگرفته و این کتاب که به همت تنها پسر ایشان (آقای ایرج حسابی) به نگارش درآمده به مثال قطرهای از دریای بیکرانگی این مرد است… امید که در باب شناساندن هر چه بهتر و بیشتر اندیشه و روش زندگی این اندیشمند فرزانه کشور و بسط و توسعه اخلاق فردی و اجتماعی ایشان که بهترین الگوی عملی برای زندگی هر ایرانی میباشد همه ما و خصوصاً صاحبان اندیشه و قلم و هنرمندان ساعی باشند… یادش گرامی و روحش شاد.
پینوشت2: نسخهای که من از این کتاب مطالعه کردم مربوط به چاپ 44 این کتاب هست و نکته جالب که موجب خوشحالی مضاعفم شد این هست که در کشور کتابنخوانها (ایران) ظرف مدت 8 سالی که از انتشار اولین نسخه کتاب میگذرد، با فرض این که کتاب با همان تیراژ 5000 در هر بار چاپش به بازار روانه شده باشد، تا به حال بیش از دویستهزار نفر این کتاب را مطالعه کردهاند.