هر چند میدانیم که آخرش به بهار منتهی میشود… چه، کسی بهار را دوست داشته باشد یا نه؛ دوستش نداشته باشد!
میپرسید مگر میشود کسی بهار را دوست نداشته باشد؟
پاسخ این است چه دوست داشته باشیم بشنویماش یا نه دوست نداشته باشیم بشنویم…
بله…!
هستند کسانی که بهار پس از زمستان را که در راه هست دوست ندارند و از آمدنش هراس دارند، با آن که خوب میدانند این آمدنُ، نو شدن و تغییر یافتند خارج از توانشان هست تا مانع آمدنش شوند!
همانهائی که میترسند از هر چیزی که موجب تغییر میشود… میترسند از هر آنچه که موجب نو شدن ایام میشود… هراس دارند از همه آنچه که بر خرافه و کهنگی و کژی که زائیدهاند و سالها بر کوس جهل مردمان نواخته و با شیپورهایشان مدام در گوش همراهان کاهلشان از لاتغیر بودن هر آنچه که بدان ایمان و اعتقاد دارند میدمند و این را حجت بر همه آنچه که بوده، هست و خواهد بود؛ میدمند… غافل از این که بهار در راه هست از پس این سرما و تاریکی بیانتها…
این بهارست که به پیش میآید هر روز، هر دقیقه، هر ثانیه… با نوای خوش آزادی… با شور زندگی… با همه آنچه که با اراده، خواست و اندیشه همه کسانی همراه است که برای این آمدن تنها آرزو نمیکنند… تلاش هم میکنند.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟