تمام شد همه دقایق پاییز امسالمون… فردا صبح که چشماتون رو باز کنید دیگه نه تو صفحههای تقویم و نه تو کوچه پس کوچههای شهر خبری از پاییز نیست…
گذشت پاییز امسالمان با خون دل خوردنها، با عاشقی نکردنها، با روزهایی که سرد و خاکستری بود بیهیچ نمنم بارونی، بیاینکه صدای کلاغ قارقاری صبحهای سرد پاییزی یاد روزهای خوب گذشته رو تو ذهنمون تداعی کنه… آره گذشت همه این روزهای پاییزی که میتونست مملو از خاطره عاشقی کردنها باشه… اما جز خون عزیزی که بر آسفالت سرد خیابانهای وطنم جاری شده بود و صدای ضجه مادری که در سوگ فرزندش نشسته، خاطرهای از این پاییز در ذهنم باقی نمونده… اما با همه این تلخیها نا امید نیستم، بوسهای بر پیشانیات میزنم پاییز و میگویم برو به سلامت…
ایمان دارم که بزودی میبینمت ای فصل عاشق شدن در سرزمینی آزاد، جایی که نه صدای شیون مادر در سوگ نشسته فرزندش به گوش میرسد، نه اشکی بر گونه عاشقی جاریست از غم از دست دادن یار… میدانم که بعد از این روزها تکتک این ثانیهها را می شمارم به امید بازگشتت، بیتابتر از همیشه… عاشقتر از همیشه…
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟