Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for نوامبر 2009

یکی از دردسرهای وبلاگ‌نویسی که بصورت هیدن (مخفی) می‌باشد و وقتش که برسد یقیه آدم را حسابی می‌گیرد، همین است که آدم  بعد از چند صباحی که به نوشتن در وبلاگ‌ش عادت می‌کند دارای یک سبک خاصی در نوشتارش می‌شود که اگر در طول روز مجبور نباشد به سبکی غیر آنچه که در وبلاگش می‌نویسد بنویسد، طبعاً نوشتن به سبک و سیاق دیگر بعد از مدتی خیلی برایش سخت می‌آید.

حالا ماجرا از این قرار هست که بدلایل مناسبات کاری چند روز پیش از طرف یکی از مدیران شرکتی که چند وقتی هست با آنها شروع به همکاری نموده‌ام، درخواست شد تا از طریق ایمیل آنچه که نقطه‌نظراتم در مورد ادامه روند همکاری‌ مشترک‌مان و بهبود شرایط کاری شرکت هست را برای‌شان ارسال کنم تا در جلسه هیأت‌مدیره مطرح گردد و…، همین هم بهونه دردسر تازه‌مان شد.

حالا می‌پرسید که چرا دردسر؟ عرض می‌کنم خدمت‌تان. همانطور که بالاتر بهش اشاره کردم در این چند سال سعی‌ام بر این بوده که بواسطه وبلاگ‌نویسی‌ام عادت این را در خودم بوجود بیاورم که یکمقدار از قید و بندهای رایج رها شوم و این آزادی عمل را در نوشته‌هایم تمرین کنم. نتیجه‌اش هم این شده که تا حدودی به این سبک نوشتن عادت کرده‌ام یعنی بواسطه اینکه با ادبیات محاوره‌ای می‌نویسم راحت باشم و خودم را از تقید این الفاظ پر تمطراق و خشک و رسمی که در مناسبات رسمی و اداری کاربرد دارد رها کنم. البته مخالفتی با  رعایت اصول نگارش در مکاتبات اداری و رسمی ندارم و لزوم رعایت کردنش را رد نمی‌کنم اما با آن شاخ و برگ‌های اضافی‌اش که متأسفانه نشأت گرفته از فرهنگ پاچه‌خوارانه و مجیزگوی رایج‌مان هست مشکل دارم.

به هر حیث نقطه نظراتم تنها چند صفحه شد (حالا خوب هست نقشم مشاور و اینها بود نه مدیرعامل، وگرنه چه منشوری می‌دادم بیرون من! پُر و پیمان‌تر از منشور کوروش کبیر و جنجالی‌تر از منشور اخلاقی فوتبال‌مان) که چون چند ساعتی از تایم خواب نازنیم را گرفت آخرش از روی بی‌حوصله‌گی و خستگی بدون تصحیح نوشته‌ام خواستم که روی سِند کلیلک کنم، اما نمی‌دانم چی شد که به جای ارسال به مدیر مربوطه به میل اخوی بزرگتر ارسالش کردم تا اگر پیشنهادی دارد برایم بنویسد تا در صورت جا ماندن نکته‌ای مطلب ناقص نماند.

چشم‌تان روز بد نبیند، دردسر خودم بود به دردسرهای اخوی بزرگتر که در خانواده معروف به آقای گرفتار هست، اضافه شد. برادرجان بعد از اینکه فهمید میل برای کجا و چه هست، شروع کرد به پاراف کردن نوشته‌ام یا بقول ارشادی‌ها اصلاح نوشته‌ام. بیشتر از آنچه که من وقت برای نوشته‌ام گذاشته بودم، این بنده خدا برای پاراف (ای پارافی که هِی می‌نویسم‌ش یعنی چه؟) نوشته‌ام وقت گذاشت. آخر شبی هم از محل کارش زنگ می‌زند و یک نیم ‌ساعتی در مورد نوشته‌ام گپ و گفتمان داریم با هم… از روی بدجنسی می‌گویم که حالا مطمئن هستی من میل شما را می‌فرستم نه همان نوشته اول خودم را! در جوابم اولش که هاج‌ و واج مانده بعد هم برای اینکه خوب اخلاقم دستش هست و نمی‌خواهد یکباره شکر بخورم و همان میل خودم را بفرستم ترغیبم می‌کند که مال او را هم بخوانم و هر کدام را که خواستم بعد ارسال کنم… خلاصه قولی نمی‌دهم (آدم پُر رو چه بوده!) و از زحمتش تشکر می‌کنم و می‌گویم می‌خوانم.

آخیش… حالا چند ساعتی هست که میلی را که برای برادرجان ارسال نموده‌ام پاراف شده برایم ریپلی‌اش کرده است، و خواندمش. صد البته بواسطه تجربه بالاتر اخوی و تسلطش بر این نوع مکاتبات رسمی و اداری، همچنین نقطه‌نظرات جالبی را نیز در کنار پاراف کردن نوشته‌ام عنوان کرده بود که آن وسط باز هم طاقت نیاوردم و یکمقدار دخل‌تصرف در میل کردم و چند موضوع دیگر را با همان سبک خودم بهش اضافه نمودم (نمي‌خواستم خیلی هم امر به مدیران مربوطه مشتبه شود که آدم سازگاری در هر شرایطی هستم) و برای مدیرزی‌ربط ارسالش کردم.

در عمرم و خصوصاً در این چند سال که درگیر نامه‌نگاری‌های الکترونیکی بوده‌ام تا بحال چنین مکافاتی  بابت میل زدن نداشتم… خلاصه که ایمیل تاریخی شد. امیدوارم فیدبک‌ (بازخورد) ایمیل ارسالی‌ام ارزشش این همه وقت گذاشتن را داشته باشد، هر چند تجربه‌اش که خوب بود.

Read Full Post »

ایرانسل

ایرانسل

بعد از راه‌اندازی شبکه تلفن همراه توسط اپراتور اول و گسترش روزافزونش با قیمت‌های آنچنانی سیمکارت‌هایش و یکه‌تازی‌ در بازار بدون رقیب تلفن همراه که با استقبال بی‌بدیل ملت همیشه در صحنه و قهرمان سابق و خس و خاشاک فعلی مواجه شد؛ همین افزایش روزافزون تقاضا برای استفاده از این تکنولوژی جدید باعث شد تا با توجه به نان‌دانی خوبش برای دولت، مسئولان امر را مجاب کند تا در راستای شعارهای خصوصی‌سازیشان اجازه ورود به بخش خصوصی یعنی اپراتور دوم با نام تجاری ایرانسل را در این عرصه بدهند.

خلاصه با ورود ایرانسل به بازار تلفن همراه و حضور به ظاهر قدرتمندش که براحتی  و در زمانی کوتاه با استفاده از نوآوری‌های تبلیغاتی و سیاست‌گذاری مناسب در جهت شکستن تابوی قیمت بالای سیم‌کارت تلفن همراه، باعث شد تا ملت همیشه در صحنه و…  و غالباً نسل جوان از این امر استقبال بسیار خوبی بکنند و این تکنولوژی (البته اگر دیگر اسم تکنولوژی را رویش بتوان گذاشت از بس که در دنیای امروز بدیهی و رایج شده بود) از سطح خواص به سطح عوام رخنه کند.

اما از آنجائیکه که از قدیم گفته‌اند در شهری که قانون نباشد قورباغه هم هفت‌تیر می‌کشد (مَثل نغزم را حال کردید) مثل الان مملکت‌مان، بدلیل خلأ قوانین درست و البته نظارت صحیح بر عملکرد بخش خصوصی و دولتی موجب شد تا با هر چه بزرگ‌تر شدن مجموعه تحت‌ پوشش ایرانسل و پائین‌تر آمدن قیمت سیمکارت‌هایش (یکی بخر دو تا ببر) عملاً این شبکه همراه که می‌توانست با برنامه‌ریزی صحیح و پوشش خوب شبکه‌اش در زمینه کیفیت خدمات باعث شود تا رضایت‌مندی‌ مشتریانش را جلب کند، متأسفانه تبدیل شدود به یک بنگاه پول‌چاقکنی که فقط درصدد چپاول جیب مشتریانش هست و هیچ حرکت مثبتی در زمینه بهبود شرایط و کیفیت خدمات‌ دهی‌اش دیده نمی‌شود الا نوآوری‌‌اش در طرح‌هایی در پیت که فقط کلاه مشترکش را بردارد مثل همین طرح شگفت‌انگیزش که بواقع آدم را شگفت‌زده هم می‌کند که توی روز روشن دزدی می‌کنند خیلی شیک (به قول آقای قلعه‌نوعی).

بطور حتم هر کدام از شما خودتان با انواع پیغام‌های عجیب و غریب، آنتن‌دهی نامناسب و خیلی از کاستی‌هایش روبرو بوده‌اید که کلی باعث اعصاب خوردکنی مشترکانش را فراهم کرده است.

در چند ماه اخیر و به خصوص بعد از 22 خرداد ماه یکجورایی ارتباط مشترکان اپراتور اول و دوم با هم محدود شده است و این دو با هم وارد جنگ سردی با یکدیگر شده‌اند. عدم دسترسی مشترکان هر کدام از اپراتورها با دیگری این روزها باعث شده تا خیلی‌ها از جمله خودم که از خط ایرانسل‌شان بیشتر بعنوان خط دوم استفاده می‌کردند حالا از روی نیمکت ذخیرها به میدان بیاورندش تا برای ارتباط با دوست و رفقایی که از خط ایرانسل استفاده می‌کنند از این خط و برای همراه اولی‌ها از خط همراه اول‌شان استفاده کنند.

نکته دیگر هم اینکه گستردگی آنتن‌دهی‌ همراه اول حتی وسط بر بیابان و ده‌کورها باعث شده تا در این زمینه از ایرانسل خیلی جلوتر باشد، البته با درآمد‌های میلیاردی‌ و حمایت‌های دولتی کار خیلی شاقی نمی‌کند ولی انقدر در منگنه قرارمان داده‌اند که هر حداقلی که فراهم می‌شود از خوشحالی بلانسبت به جفتک زدن می‌افتیم.

خلاصه که این روزها یکی از موارد اعصاب خردکن هر روزه‌ام تماس با دوستان ایرانسلی هست که زیر بار استفاده از همراه اول‌شان نمی‌شوند و با این پرش آنتن و دردسرهای تماس‌های چندباره هم روی اعصاب‌مان می‌روند هم هزینه‌های مضاعف تحمیلی وارد می‌کنند. نمی‌دانم حق با آنهاست یا نه، اما ظاهراً با حرف‌هایی که مثل کد مورس به‌شان می‌رسد کلی هم حال می‌کنند.

امیدوارم این نوشته‌ام را به پای تأیید و جانب داری بنده به بهتر بودن هر کدام از اپراتورهای تلفن همراه کشور تعبیر نکنید، که بنظرم در مقایسه با همتایان جهانی‌شان یکی از دیگری زردتر و فشل‌تر هستند اما از ایرانسل که متعلق به بخش خصوصی هست (به ظاهر) خیلی بیشتر از اینها توقع می‌رود.

به امید داشتن ارتباط تلفنی با آنتن‌دهی خوب، ارزان و همگام با تکنولوژی روز دنیا برای همه ایرانیان وطن (این خط آخری را هم برای ثبت در حافظه تاریخی‌مان نوشتم که اگر روزگاری آیندگان به اینجا دسترسی داشتند دریابند که در هزار سوم و آخرین روزهای سال 2009 میلادی چه آرزوهای بدیهی داشت این ملت).

Read Full Post »

1- آن مرد رفت…

حالا خبر آن مرد تیتر همه روزنامه‌ها و خبرگزاری‌هاست. هیچکس نگفت وای چرا رفت!!! برعکس همه پشت سرش گفتند رفت که رفت! یکی از دشمنان خدا کم شد. مگر نمی‌گویند دروغگو دشمن خداست!!! تازه چیزهای دیگری هم می‌گویند مثلاً اینکه در مسجد آکسفورد قرار هست مجلس ختمی برایش برگزار شود (گردن آنهایی که می‌گویند).

2- آن مرد آمد…

بعد از خبر آزادی‌اش، همه می گویند خدا حفظش کند خیلی شجاع هست چقدرم لاغر شده! تازه داستان از امروز شروع می‌شود که باید بنشیند همه آنچه که در سیما گفته بود را بدون س.ا.ن.س.و.ر برای خلق‌ا… تعریف کند.

3- آن مرد خیلی مرد بود…

البته این مرد تنها نبود چون با همسرش بود و هردوی‌شان خیلی مرد بودند، آنقدر که حتی  در سالروز شهادت‌شان هم نمی‌گذارند مراسمی برایشان برگزار شود.

4- آن مرد، مردی بود که دل همه ما را شاد می‌کرد…

آن مرد درست است که سال‌های زیادی می‌شود که از وطنش دور بود اما همیشه دلش اینجا و با ما بود. ما هم هر بهانه‌ای دست بدهد مثل امروز که سالروز تولدش هست، یادش می‌کنیم چون با آهنگ‌هایش و با آوازش خیلی دل‌های غم گرفته ما را شاد می‌کرد و هنوز هم با زمزمه آنها شاد می‌شویم (باور نمی‌کنید یکبار این آهنگش را زیر لب زمزمه کنید… خنچه بیارید/ لاله بکارید/خنده بر آرید/ میره به حجله شادوماد…).

5- آن مرد روحی داشت به عظمت ای‌ ایران‌ش

آن مرد، مردی بود که وطن‌اش برایش مهم بود همانقدر که هموطنش. روزی هم که دید چه بر سر وطن و هموطن‌اش آمده طاقتش دیگر تمام شد و بغضش ترکید و همه آنچه که یک ملت بر دوش می‌کشید و نمی‌توانست بیان کند اینگونه سرود

ای ایران ای مرز پر گهر

ای خاکت سر چشمه هنر

حالا سال‌هاست که آن مرد بین ما نیست اما یادگارش میراثی جاویدان برای ماست که به هر بهانه‌ای آن را می‌سرائیم.

6- آن مرد را چه شد؟!

آن مرد روزیکه خیلی کوچک بود از این سرزمین رفت و بعد از سال‌ها دوری به جایی که دلش خیلی پر می‌کشید برگشت، با بیانی زیبا، رویی گشاده و دلی همچون شیر. خیلی زود در دل‌ همه جا باز کرد. اما حالا چند سال گذشته و آن مرد، مرد چند سال پیش نیست نه دلی مثل شیر دارد و نه… آن مرد را چه شده است؟!

قصه همه مردان سرزمین من همچنان ادامه دارد و اینها گوشه‌ای کوچک از یادگارهای‌شان هست.

پی‌نوشت: به سبک پاورقی کتاب‌ها (1- کردان 2- محمد علی ابطحی 3- داریوش و پروانه فروهر 4- ویگن دِردِریان 5- حسین گل‌گلاب 6- افشین قطبی).

Read Full Post »

سلام صبح سرد یکشنبه اول آذر ماه سال 1388‌تان بخیر باشد. امیدوارم این اول صبحی انقدر انرژی داشته باشید که بتوانید در طول روز این هفت‌خوان سخت زندگی در ایران را با موفیقت به شامگاه برسانید.

به هر حال از منظر عدالت هم که به قضیه نگاه کنیم، تنها چیزی که در این سرزمین جاوید برای تمام قومیت‌هایش از کرد، بلوچ، ترکمن تا مازنی و عرب‌اش یکی هست و بخوبی رعایت می‌شود همین بی‌عدالتی‌ و سختی روزگارش هست، که به فراخور اینکه در چه برهه‌ای از زمان هستیم و مناسبات رایج بر چه محوری می‌گردد این عدالت بیشتر گریبانمان را می‌گیرد؛ از جمله زمانه حالِ‌مان!

بگذریم… نمی‌دانم چی شد که صبح اول صبحی فکرم سمت وسوی اینچنین گرفت.

صبحی که از خواب بیدار شدم اولین کارم این بود که یک نگاه به بیرون می‌اندازم، هوا گرفته و ابری هست، سوز خشک و سردی می‌آید. از همان خصیصه‌های نوستالژیکی که برای صبح‌های پاییزی تعریف شده و بارها بارها در دست‌نوشته‌ نویسنده‌های مختلف با این نشانه ازش یاد شده است، احساس دلتنگی‌ می‌کنم…

شاید دلتنگی‌ام بخاطر این باشد که با آغاز امروز به روزشماری می‌افتم و شروع می‌کنم به رج زدن روزها که پاییز‌مان کی تمام می‌شود و از حالا من غصه‌ام گرفته!

غصه اینکه چه زود این روزهای پاییزی دارد از کف‌م می‌رود، غصه‌ام می‌گیرد بخاطر روزهایی پاییزی که از دست داده‌ام قبل از آنکه مجال فکر کردن و لذت بودن در کنارشان را ببرم. از دست خودم دلگیر هستم که چقدر این روزها غرق روزمرگی‌ها شده‌ام که از کنار پاییز اینچنین سهل و بی‌خیال عبور کرده‌ام بی‌اینک قدر بودنش را بدانم… نمی‌دانم شاید پاییز باعث می‌شود تا خیلی چیزهایی دیگر مثل خودش را بیاد بیاورم، همه اون چیزهایی که باید باشند و حالا نیستند. همه اون چیزهایی که می‌تونست باشه و حالا نیست…

پی‌نوشت: سر صبحی و انقدر تلخ! امیدوارم اینجا آمدید غمباد نگرفته‌ باشید. بی‌خیال روزگار، چون می‌گذرد غمی نیست…  همه‌اش تقصیر این پیانوی ‌دل‌انگیز و البته محزون سامان احتشامی است که اینچنین دلتنگم کرده (این هم بهونه برای دلتنگی!).

Read Full Post »

فکر می‌کنم این جمله رو بارها و بارها از پدر، مادر، دوست، همکار و حتی غریبه‌ای که تو مترو یا تاکسی چند دقیقه‌ای باهاش همکلام و همراه بودید، شنیدید که از وضعیتی که داره حسابی شاکی بوده و دوست داشته واسه یک روز هم که شده بی‌خیال کار و زندگی بشه و لحظاتی واسه خودِ خودش باشه.

به نظرم انجام اینکار برعکس اون چیزی که خیلی‌هامون فکر می‌کنیم، نیازی به معجزه‌ی الهی یا یک برگه مرخصی که از غیب برسه نداره، فقط یکم همت می‌خواد و البته یکمم جیگر می‌خواد، اندازه جیگر گنجشک (یا بقول مشهدی جیگر چُقُک)، واسه رهایی از تکرار و روزمرگی‌ها، که بی‌خیال کار و زندگی و وظایف روزمره‌ی شخصی و اجتماعی‌مون بشیم و چند ساعتی فارق از تمام دغدغه‌های روزمره به اون کارهایی بپردازیم که همیشه آرزوی انجامش رو تو این شرایط داشتیم. البته این لذت موقعی کامل می‌شه که موقع با خود بودن و حتی بعدش احساس پشیمانی نداشته باشی و به افکار منفی اجازه‌ ندهید که به بهونه و طعنه‌های خودتون و دیگران «این دیگه چه کار بچه‌گانه‌ای بود و…» کل سرخوشی روزتون رو از بین ببرید.

بدون شک فلسفه زنده بودن ما زندگی کردن هست و برای زندگی کردن نباید غرق عادت‌ها و روزمرگی‌ها شد. این گریزهای هر از چندگاه خیلی کمک‌ حال‌مون برای لذت بردن از زندگی‌مون هست. باور کنید، دیدن فیلم مورد علاقه‌تون در سینما اونم وسط هفته، یا قدم زدن تو پارکی که دوستش دارید و عشق کردن با صدای خِش‌خِش برگ‌های پاییزی، سر زدن به یک دوست قدیمی و یادی از گذشته‌ها کردن و یا شایدم خلوت کردن کنج یک کافه دنج، می‌تونه خیلی از انگیزهای زندگی کردن رو درونمون زنده کنه… همه ما به این دل‌خوشکنک‌های هر چند کوچک زندگی نیاز داریم. شما غیر از این فکر می‌کنید؟

پی‌نوشت: حالا اینکه اول هفته‌ی کاری این چه ویری بود که به جون من افتاد الله اعلم… و بعد هم اینکه ما یک چیزی نوشتیم، یاعلی از تو مدد، بی‌خیال از محل کار بیرون نزنید، برای سلسله مراتب یک یادداشت یا پیغامی بگذارید… نمی‌خوام فردا بیاین لعن و نفرین کنید که از نون خوردن انداختیمون!

Read Full Post »

« Newer Posts - Older Posts »