یکی از دردسرهای وبلاگنویسی که بصورت هیدن (مخفی) میباشد و وقتش که برسد یقیه آدم را حسابی میگیرد، همین است که آدم بعد از چند صباحی که به نوشتن در وبلاگش عادت میکند دارای یک سبک خاصی در نوشتارش میشود که اگر در طول روز مجبور نباشد به سبکی غیر آنچه که در وبلاگش مینویسد بنویسد، طبعاً نوشتن به سبک و سیاق دیگر بعد از مدتی خیلی برایش سخت میآید.
حالا ماجرا از این قرار هست که بدلایل مناسبات کاری چند روز پیش از طرف یکی از مدیران شرکتی که چند وقتی هست با آنها شروع به همکاری نمودهام، درخواست شد تا از طریق ایمیل آنچه که نقطهنظراتم در مورد ادامه روند همکاری مشترکمان و بهبود شرایط کاری شرکت هست را برایشان ارسال کنم تا در جلسه هیأتمدیره مطرح گردد و…، همین هم بهونه دردسر تازهمان شد.
حالا میپرسید که چرا دردسر؟ عرض میکنم خدمتتان. همانطور که بالاتر بهش اشاره کردم در این چند سال سعیام بر این بوده که بواسطه وبلاگنویسیام عادت این را در خودم بوجود بیاورم که یکمقدار از قید و بندهای رایج رها شوم و این آزادی عمل را در نوشتههایم تمرین کنم. نتیجهاش هم این شده که تا حدودی به این سبک نوشتن عادت کردهام یعنی بواسطه اینکه با ادبیات محاورهای مینویسم راحت باشم و خودم را از تقید این الفاظ پر تمطراق و خشک و رسمی که در مناسبات رسمی و اداری کاربرد دارد رها کنم. البته مخالفتی با رعایت اصول نگارش در مکاتبات اداری و رسمی ندارم و لزوم رعایت کردنش را رد نمیکنم اما با آن شاخ و برگهای اضافیاش که متأسفانه نشأت گرفته از فرهنگ پاچهخوارانه و مجیزگوی رایجمان هست مشکل دارم.
به هر حیث نقطه نظراتم تنها چند صفحه شد (حالا خوب هست نقشم مشاور و اینها بود نه مدیرعامل، وگرنه چه منشوری میدادم بیرون من! پُر و پیمانتر از منشور کوروش کبیر و جنجالیتر از منشور اخلاقی فوتبالمان) که چون چند ساعتی از تایم خواب نازنیم را گرفت آخرش از روی بیحوصلهگی و خستگی بدون تصحیح نوشتهام خواستم که روی سِند کلیلک کنم، اما نمیدانم چی شد که به جای ارسال به مدیر مربوطه به میل اخوی بزرگتر ارسالش کردم تا اگر پیشنهادی دارد برایم بنویسد تا در صورت جا ماندن نکتهای مطلب ناقص نماند.
چشمتان روز بد نبیند، دردسر خودم بود به دردسرهای اخوی بزرگتر که در خانواده معروف به آقای گرفتار هست، اضافه شد. برادرجان بعد از اینکه فهمید میل برای کجا و چه هست، شروع کرد به پاراف کردن نوشتهام یا بقول ارشادیها اصلاح نوشتهام. بیشتر از آنچه که من وقت برای نوشتهام گذاشته بودم، این بنده خدا برای پاراف (ای پارافی که هِی مینویسمش یعنی چه؟) نوشتهام وقت گذاشت. آخر شبی هم از محل کارش زنگ میزند و یک نیم ساعتی در مورد نوشتهام گپ و گفتمان داریم با هم… از روی بدجنسی میگویم که حالا مطمئن هستی من میل شما را میفرستم نه همان نوشته اول خودم را! در جوابم اولش که هاج و واج مانده بعد هم برای اینکه خوب اخلاقم دستش هست و نمیخواهد یکباره شکر بخورم و همان میل خودم را بفرستم ترغیبم میکند که مال او را هم بخوانم و هر کدام را که خواستم بعد ارسال کنم… خلاصه قولی نمیدهم (آدم پُر رو چه بوده!) و از زحمتش تشکر میکنم و میگویم میخوانم.
آخیش… حالا چند ساعتی هست که میلی را که برای برادرجان ارسال نمودهام پاراف شده برایم ریپلیاش کرده است، و خواندمش. صد البته بواسطه تجربه بالاتر اخوی و تسلطش بر این نوع مکاتبات رسمی و اداری، همچنین نقطهنظرات جالبی را نیز در کنار پاراف کردن نوشتهام عنوان کرده بود که آن وسط باز هم طاقت نیاوردم و یکمقدار دخلتصرف در میل کردم و چند موضوع دیگر را با همان سبک خودم بهش اضافه نمودم (نميخواستم خیلی هم امر به مدیران مربوطه مشتبه شود که آدم سازگاری در هر شرایطی هستم) و برای مدیرزیربط ارسالش کردم.
در عمرم و خصوصاً در این چند سال که درگیر نامهنگاریهای الکترونیکی بودهام تا بحال چنین مکافاتی بابت میل زدن نداشتم… خلاصه که ایمیل تاریخی شد. امیدوارم فیدبک (بازخورد) ایمیل ارسالیام ارزشش این همه وقت گذاشتن را داشته باشد، هر چند تجربهاش که خوب بود.