از بچگی این خصلت تو وجودم بوده و هنوزم همینطور هست. با شب خیلی بیشتر از روز حال میکنم.
سکوت وهمانگیزی که شب در خودش داره خیلی مسحورم میکنه و البته خیلی چیزهای دیگهش مثل ترس. نمیدونم بهش چی میگن، ولی مثل یک جنون میمونه هم چیزی رو دوست داری و هم از این که در کنارت هست حس ترس بهت دست میده.
البته این رو هم اضافه کنم که جنس ترس و دوست داشتنم از شب با بچگیها خیلی فرق کرده، اگه نگم صد در صد اما بیشترش تغییر کرده. نه جنس دوست داشتنم از مدل دوست داشتن کودکیهام هست و نه حتی جنس ترسهام. حالا شب تنها زمانی برای خیالبافیهای کودکانه و مرور قصههای ترسناک و غول چراغ جادو نیست.
این شبها برام از جنس سکوت، تنهایی، آرامش، سائیده شدن زخمههای آرشه رو سیم ویولون و روحی که همراهش به پرواز درمییاد…
انگار اینجام، روی صندلی نشستهم و دستهام روی کیبورد میلغزه اما انگاری که روحی در بدنم نیست…
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟