وقتی چهره بچه محصلها رو این روزها توی کوچه و خیابون میبینم با اون کولههای آویزون از سر شونههاشون و لباس فرمهایی که بعد از یک روز پر از شیطنت و ورجه وورجه یک جای تمیز روش دیده نمیشه، پرت میشم وسط خاطرههای بچگیم بیاینکه اختیاری داشته باشم.
تموم اون روزهای خوب و بیدغدغه که همه دلنگرونیم مثل خیلی از همسن و سالهام خلاصه میشد به سیاه مشقهایی که باید فردا تحویل معلم میدادم و بخاطر شیطنت و بازیگوشی تموم اون قولهایی که به خودم و پدر و مادر، معلم و ناظم و… داده بودم تا دیگه به موقع تکالیف مدرسه رو انجام بدم… همیشه در حد یک قول باقی میموند.
وقتی اکبرسیاه میاومد در خونه و صدام میزد که امروز با تیم محله دیگه مسابقه داریم، علیرغم تمام قول و قرارهایی که گذاشته بودم، تمام تهدیدهایی که شده بودم و همه مصائبی که میدونستم آخرش به کجا ختم میشه، به هر بهونهای از خونه میزدم بیرون و تا دمدمای غروب دنبال توپ میدویدم. بیهیچ دغدغهای ثانیهها رو رج میزدم و آخر سر بعد از یکروز پر تب و تاب، شیر آب رو باز میکردم و انقدر آب میخوردم که نفسهام به شماره میافتاد، بعد هم با یک لبخند تو صورت اکبر سیاه رضایتمون از بازی که با بردمون به پایان رسیده و تو کری خوندن بچگیها با تیم رقیب کم نیاوردیم کلی خوش به حالمون میشد… به همین سادگی با همون بچگیمون یک شیشکی بزرگ به روزگار و تمام غم و غصههاش میبستیم.
…
سالها گذشته و حالا اکبر سیاه نیست… نمیدونم چند سال میگذره اما خیلی وقت از آخرین دفعهای که دیدمش گذشته، از اون موقعی که خیلی زودتر از اونچه که خودش هم فکرش بکنه بزرگ شده بود… چهره نمکی و سبزه رو اکبر که بخاطر همین سبزهرو بودنش معروف به اکبرسیاه شده بود، با اون صدای کلفت مردونه و ته لهجه مشهدی و سیگاری که لای انگشتاش بود آخرین تصویری هست که ازش در ذهن دارم… و دیگه ندیدمش تا روزی که خبر آوردند…
حالا اکبر سیاه سالهاست که زیر تلی از خاک تو یکی از قطعههای بهشت رضا خوابیده، راحت و بیدغدغه…
…
نمیدونم الانم مثل اون موقعها که بیخیال همه چیز و همه کس با همدیگه به این دنیا میخندیدم، هنوزم این کار رو میکنه، اصلاً یادی از رفیق فابریک دوران بچگیهاش میکنه یا نه… برای من که این روزها نه حالی مونده، نه رمقی که دوباره مثل اون بچگیها شیشکی ببندم به این دنیا، اگه تو حالشو داری رفیق خیلی دوست دارم به جای من این کار رو بکنی، مخصوصاً تو این روزها که هر کدوممون یکجورایی منتر این روزگار شدیم.
…
روزگار دیگه چه میشه کرد… اومدیم یاد روزهای خوش بچگی کنیم اما کشیده شدیم به این گوشهش …
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟