
احمد شاملو
… آزادی تردیدیست که سرانجام به یقین میگراید.
فکر میکنم تا حالا برای هر کدوم از ما پیش اومده باشه که لطف کسی در یک موقعیت حیاتی شامل حالمون شده باشه و ما واقعاً کلمهای رو پیدا نکنیم و یا ندونیم چه کاری میتونیم انجام بدیم تا محبت طرف رو جبران کنبم و در حالت بدتر این که فرصتی برای جبران نداشته باشیم.
دقیقاً مثل حال الان من که واقعاً نمیدونم چه چیزی میتونم بنویسم و با چه کلماتی یاد زندهیاد احمد شاملو رو میتونم به نیکی و همانطور که شایسته مردی بزرگ و شاعری ارجمند چون اوست، ذکر کنم.
شاملو از اون دست افرادی در زندگی من بوده که خیلی دیر شناختمش یعنی دقیقاً زمانی که مُرد و عکسش رو صفحه نخست تمام روزنامهها و مجلات کشور قرار گرفت (حالا که فکر میکنم میببینم چقدر مضحک هست که بارها اشعارش رو زیر لب زمزمه کرده بودم ولی تا روز مرگش حتی عکسی از چهرهاش رو ندیده بودم و…)، بله شاملو در دومین روز از مردادماه سال 79 چشم از جهان فروبست مثل خیلی از نیکان روزگار که نابهنگام از میان ما کوچ کردند، اما رفتنش در اون زمان برای من به تعبیری آغاز مرحلهای جدید از زندگی بود.
مرحله جدیدی از زندگی که خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو میکردم اثراتش در زندگی من پدیدلر شد و همه اونها با دیدن اون تصویر (عکس بالا) و دیدن پیرمردی که با موهای یک دست سپید و پشتی خمیده خرامان خرامان در حال گذر از جاده زندگی هست با این امید که یادگاری که از خود به جای گذاشته چراغ راهی باشد برای نسل بعد از خودش و نام نیکی که تنها سند او برای اثبات یک زندگی آزادمنشانه و آزاداندیشانه در فرصتی که به او داده شده بود تا سرانجامی رو به منزل مقصود برساند، و حالا در انتهای این مأموریت چه سبکبال پای در جاده خیال بسوی آرامش ابدی گام برمیداشت.
این ماندگارترین تصویر من از احمد شاملو بود که روز درگذشتش در ذهنم هک شد و سرآغازی شد برای دوباره و بهتر شناختن شاملو، و پیوند من به خیلی چیزهای دیگه که همچون آتش زیر خاکستر در وجود من بود و حالا با این جرقهای که زده شد، ققنوسوار از خاکستر وجودم سر برآورد.
شناختن دوباره شاملو برای من توأم شد با شناختن دوباره شعر، شناختن دوباره ادبیات، شناختن عرفان، شناختن راههای تازهای از زندگی که هیچوقت تصورش رو نمیکردم انقدر به من کمک کنه تا وسعت نظر پیدا کنم و راهی رو جلوی پای من قرار بده که بتونم زندگی رو از دریچهای نو ورای تصورات رایج و روزمرگیهای همیشگی نگاه کنم و ذهنی رو که در خواب ابدی فرو رفته بود به کنکاشی دوباره و در پی بودن و مواجه شدن با این سوال اساسی «چرای بودنم؟». و حالا بعد از گذشت این سالها و با نگاهی به همه اونچه که در زندگیام طی نزدیک به یک دهه و پس از فقدان از دست دادنت و تولد دوباره خودم مرور میکنم، اندوهگین از دست دادنت و شادمان شناختن اندیشهات هستم و همچون فرزندی ناخلف که اندرزهای پدرانه همیشه و در همه حال در یاد نگه نمی دارد، اما با احترامی همیشگی در قلبِش، از تمام چیزهایی که با اندیشهات به من دادی سپاسگزارم. کاش فرصتی بود تا زودتر بشناسمت و صمیمانهترین سپاسگزاریهایم را از تو به جا میآوردم، اما دریغ که روزگار نانوشتههای زیادی برای ما دارد… تنها امید من و تنها امید ما به ارج نهادن و سپاسگزاری از تمام آنچه که به من و بسیار دیگری از فرزندانت بخشیدهای، زنده نگه داشتن اندیشه و نظرت که در تکتک اشعارت متجلیست… به امید این که آنچه که سرودهای حیات جانمان شود و چراغ راهی برای زندگی کردن با اندیشهای آزاده، همچون خودت. روحت شاد و یادت جاویدان ا. بامداد سرزمین من.
[…] سال پیش هم به تفصیل در این نوشته (ا. بامداد سرزمین من) شرح این آشنائی مجدد با شاملو را در اینجا گفته بودم، اما […]
?